-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 مردادماه سال 1390 14:27
خدایا ! حیف که از بهشتت راندی ما را ، وگرنه می نشستیم باهم زیر همان درخت سیب کنار جویی از شهد و شراب ! ......فرشتگان : سرود خوان ابلیس : رقص کنان عزرائیل : در خواب ... خدایا به همه اولیائت سوگند نمی دانی چه کیفی دارد در آن حال سیگاری آتش بزنی !! ... حیف که از بهشتت راندی ما را !!....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 تیرماه سال 1390 08:44
حضورت گرم و گرامی اما خنده ات را باور کنم یا مروارید گونه هایت را... .................................................................. خدایا نمیشد یه جوری زندگی رو میساختی که پای آدما نلغزه؟؟
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 تیرماه سال 1390 20:12
چه کسی گریه مادر فرزند مرده را دید؟؟ گریه اش برای چه بود؟ مرگ؟ زندگی؟ .. پ ن: عده ای از دوستان در مورد متن من مردم اعتراض کردند. این فقط جوابی بود در پاسخ به نهضت بی اعتدال فمینیست ای که جدیدا به مد روشنفکری افتاده
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 1 تیرماه سال 1390 12:00
اگر نتوان آزادی و عدالت را یک جا داشت و من مجبور باشم میان این دو یکی را انتخاب کنم آزادی را انتخاب می کنم تا بتوانم به بی عدالتی اعتراض کنم. آلبر کامو
-
من مردم
یکشنبه 29 خردادماه سال 1390 09:38
و من مردم، او تو خواستید که من مرد باشم، تا به دوش بکشم بار مردانگیم را و تو .. با آینه ات، سرگرم نقاشی رویاهایت بر پهنه بی آلایش و بی آرایش تنت باشی.. من مردم که گه گاه هرزگیت را بدون اندک حش عاشقانه ای با احساسی ناخوشایند با دل لرزان و ترسان به نظاره می نشینم من مردم یاد گرفتم دوست داشته باشم تعهد در رگهایم جاریست...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 16:00
خدایا آتش مقدس شک را آنچنان در من بیافروز تا همه یقین هایی را که در من نقش کرده اند بسوزد وآنگاه از پی توده ای از این خاکستر لبخند مهر او بر لبهای صبح یقین شسته از هر غبار طلوع کند :دکتر شریعتی:
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 خردادماه سال 1390 14:35
می گویند : دل و دماغ کار را ندارم.!! مگر کار با دل و دماغ انجام میشود!؟؟
-
خاطره..
جمعه 2 اردیبهشتماه سال 1390 00:12
من نگاهم را به زاویه می خوانم . من افق را در تو معنا می کنم. من از پنجره باز بهار، در کرانه گلگون چمن. در ب در پی چشمان تو می گردم. من از آن نهر پر آب، نقش لبخند تو را می خواهم. من از چرخش زیبای نسیم بوی تو را می خواهم. کاش تو اینجا بودی کاش تو اینجا بودی تا من از کام تو، لبی برگیرم. تا من از رقص پراکنده گیسویت شاد و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 فروردینماه سال 1390 14:56
گیرم که صورت را دگرگون کردی . با سیرت چه کنی که حلقه رسواییش به انگشت اشاره است. ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 آبانماه سال 1389 15:41
بر میگردم .. .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 مهرماه سال 1389 17:12
ای صدات صدای نور تو شب پوسیدنی ای سخاوت غمت بهترین بوسیدنی واسه این شرقی تن داده به باد تو گوارایی حس وطنی تو شقاوت شب قرن یخی تو شکوفایی تاریخ منی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 5 شهریورماه سال 1389 23:57
وای چه توهمی. من دارم میلرزم یا زمین داره میلرزه ؟؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 مردادماه سال 1389 18:24
آموخته ام که... با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه. چارلز چاپلین بعدن نوشت : همه چی آرومه ولی من هنوز خوشحال...
-
عاشقانه
جمعه 15 مردادماه سال 1389 10:55
گویی یا ای دوستان دوره هجران سپر شد دست حق افتاد و غم صاحب سفر شد غم به تنهایی نصیب آن دو یار تک سفر بود تا که آخر یار تنها با دوستدار همسفر شد
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 مردادماه سال 1389 04:52
زن درویشی به نام رابعه بود . در کتاب مقدسی که عادت داشت بخواند خطی را حذف کرد . هیچکس از کتاب مقدس خطی حذف نکرده است زیرا چه کسی می تواند کتاب مقدس را بهبود ببخشد ؟ درویش دیگری آمد با رابعه بماند . او کتاب را خواند و گفت : رابعه ، کسی کتاب مقدس ات را خراب کرده است ! آن نا مقدس شده است ، یک خط از آن حذف شده است . چه...
-
دیالوگ
پنجشنبه 7 مردادماه سال 1389 21:24
تو : من : ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 مردادماه سال 1389 13:51
بازاری بود. در ۲ کنج این بازار بساطی بود. جالب آن بود که در یکسو جمعی فراوان و در سوی دیگر خلوتی بسیار سبب را از رهگذری پرسیدم. جواب داد آن جمعیت بدنبال راست هستند و آن که در خلوت است دروغ می فروشد. باخود گفتم : خوشا دروغ فروش راستگو
-
دریا دادور
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 23:07
همه ما خاطرات زیادی با آهن گ های ماند گار داریم دریا دادور - خواننده ای متفاوت که مرا به یاد خاطرات انداخت آهن گ دو تا چشم سیاه داری با اجرای دریا دادور
-
شاملو
شنبه 2 مردادماه سال 1389 03:39
نفس ِ خشم آگین ِ مرا تُند و بریده در آغوش می فشاری و من احساس می کنم که رها می شوم و عشق مرگ ِ رهایی بخش ِ مرا از تمامی ِ تلخی ها می آکند. بهشت ِ من جنگل ِ شوکران هاست و شهادت ِ مرا پایانی نیست. روحش شاد و یادش گرامی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مردادماه سال 1389 20:07
یادش بخیر بچه که بودیم با یه بستنی ۵ تومنی هم دلمون خوش بود. اما الان با یه خواسته چند میلیونی هم دلمون خوش نمیشه. بچه که بودیم برای چشم گذاشتن نمی پرسیدیم چرا ؟ اما الان وقتی یکی میگه چشمتو ببند میگیم چرا ؟ بچه که بودیم خجالت نمی کشیدیم همدیگرو ماچ کنیم. اما الان ... بچه که بودیم وقتی دور بر مون پر بود ذوق داشتیم....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 مردادماه سال 1389 01:16
دید مجنون را یکی صحرا نورد در میان بادیه بنشسته فرد ساخته بر ریگ ز انگشتان قلم میزند نقشی به دست خود رقم گفت ای مفتون شیدا چیست این بهر که نامه مینویسی کیست این؟ هر چه خواهی در سوادش رنج برد تیغ سرسر خواهدش حالی سترد کی به لوح ریگ باقی ماندش ؟ تا کسی دیگر پس از تو خواندش؟ گفت شرح حسن لیلی میدهم خاطر خود را تسلی میدهم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 تیرماه سال 1389 22:44
من نگاهم را به زاویه می خوانم . من افق را در تو معنا می کنم. من از پنجره باز بهار، در کرانه گلگون چمن. در ب در پی چشمان تو می گردم. من از آن نهر پر آب، نقش لبخند تو را می خواهم. من از چرخش زیبای نسیم بوی تو را می خواهم. کاش تو اینجا بودی کاش تو اینجا بودی تا من از کام تو، لبی برگیرم. تا من از رقص پراکنده گیسویت شاد و...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیرماه سال 1389 04:24
شبا به آسمون نگاه می کنم تا شاید بتونم یه ستاره دنباله دار ببینم می گن اگه یکیشو دیدی میتونی هر آرزویی رو که میخوای بکنی خدایا آرزو دارم . خدایا آرزو دارم . آرزو دارم دخترک سر چهار راه رو تو دانشگاه ببینم. آرزو دارم لبخند مادری که چشم انتظاره ببینم. آرزو دارم اشکهای پدری رو که فرزندش مرده ببینم. آرزو دارم مادر و خندان...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 تیرماه سال 1389 00:59
روزگارم بد نیست تکه نانی دارم سر سوزن ذوغی و اخبار جدیدی شاید تا هوای دلمان تازه شود... روزگارم واقعا بر وفق مراده از دوستانم که خبر دارم اینطوریه که : آلیس که دید وضع و اوضاعش خوبه و حسابی خدم و حشمی بهم زده بی خیال این دنیا شد و تو همون سرزمین عجایب موندگار شد. چوپان دروغگو هم تا فهمید که فقط دوتا دروغ گفت و این همه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 تیرماه سال 1389 03:51
بازم شده قصه همیشگی. میخوام یه مطلبی بنویسم . اما نمی دونم از کجا؟ از کی؟ از چی؟ بنویسم. فقط می خوام بنویسم. تا الان که شده ساعت ۱۰ دقیقه به ۴ صبح بالای ۷ تا مطلب نوشتم که خودمم به مزخرف بودن اعتقاد داشتم. بی خیال شدم. « وقتی نمی تونم بنویسم بهتره که ننویسم . اینطوری حالم از خودم بد نمیشه به حالت کما نمی افتم و زحمت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیرماه سال 1389 20:34
داشتم می خوندم بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگیاش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت میکرد. تا اینکه زنی برای پرسش مسالهای که برایش پیش آمدهبود پیش وی میرود. از وی میپرسد که «فضلهی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاشام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد...
-
عاشقانه
یکشنبه 20 تیرماه سال 1389 13:22
مرا در دلت مهمان کن به میهمانی آب می آیم به میهمانی آفتاب می آیم مرا در دلت مهمان کن با نوازش با نسیم مرا در دلت مهمان کن با شمیم گل یاس با بوی نم خاک مرا در دلت مهمان کن می آیم با یک بغل ترمه گلاب با سبدی پر ز سلام می آیم با یک بغل تمنای نگاه با سبدی از عشق وجود می آیم تا که کام از لعل لبانت گیرم تا که سر بر سایه تو...
-
صدای عشق را می شنوم
شنبه 19 تیرماه سال 1389 00:36
صدای عشق را می شنوم. صدای شفافی را که صدایم می زند ... ... ... و یک « جانم» از ته دل حرفش را می گوید . آنقدر محو صدای گرمش می شوم که می گویم « چی گفتی ؟» و باز همان صدای پر از عشق برایم تکرار می کند آنچه را که گفته بود در دلم می گویم « می دانم که هر چند بار که بخواهم باز برایم تکرار می کنی » دلم رفت ، دلم می رود. تو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 14:19
سلام خدا. خوبی ؟ چی کار می کنی ؟ هنوزم اون بالایی ؟ بازم سر میزنی به پایینی ها ؟ بازم می شینی تماشامون کنی ؟ دلم یذره شده واسه وقتی که با هم باغچه رو آب می دادیم . راستی ، هنوزم تنهایی ؟ یکی رو پیدا کن واسه خودت. چی قول دادی ؟ به کی قول دادی ؟ آهان یادم رفته بود. قول دادی که تنها بمونی. ولی به جون خودت دمت کرم، یه...
-
یادمان باشد
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 16:20
مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود . وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟ دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد...