جمعه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۵

برای آتشنشانها

دیگر هوایی نمانده، هر چه بود به کامِ آتش شد. با بچه‌ها زنجیر شده‌ایم به هم. هنوز هم نمی‌دانیم چطور درون این دخمه‌ی بی‌دیوار و بی‌هوا نفس می‌کشیم. آتش از سرمان گذشت. سوزاندمان و خاکسترمان کرد. خودمان دیدیم سوختن‌مان را. اما چرا هنوز اینجا به هم زنجیر شده‌ایم؟ خودم جان دادن رضا را دیدم. هنوز صدای فریادهایش توی گوشم است‌. پس چرا رضا به من زنجیر شده و چشم دوخته به آسمان؟ 

دور خرابه دیوار کشیده‌اند. آدمها را می‌بینم که از بالای دیوار سرک می‌کشند و نگاهی به ما می‌اندازند. بعضی‌ها نچ‌نچ می‌کنند و با گوشی‌شان از ما عکس می‌گیرند. بی‌اختیار لبخند می‌زنم. دلم نمی‌خواهد عکسم لبخند نداشته باشد. آدمها تمامی ندارند. اما مثل روزهای قبل تاسف نمی‌خورند. حتی برخی‌شان ما را به هم نشان می‌دهند و می‌خندند. کمی تکان می‌خورم. زنجیر محکم به دورمان بسته شده. حامد انگار فکرم را خوانده، می‌گوید: «اونا نمی‌تونن ما رو‌ ببینن» حامد همیشه ضد حال می‌زند. از علی می‌پرسم: «فکر می‌کنی پیدامون کنن؟» علی هم مثل رضا چشم دوخته به آسمان، می‌گوید: «شاید یه روزی...» می‌دانم دلش برای دخترش تنگ شده. برای همین پا پی‌اش نمی‌شوم تا جمله‌اش را تمام کند. خودش می‌داند حالم از انتظار به هم می‌خورد، حتما این بار جمله‌اش نصفه تمام شده و ته ندارد، درست مثل لحظه‌ای که بی‌سیم زدنش نا تمام ماند. از دور، سیاهی آدمی را می‌بینم با دو بال سوخته، نزدیک ما می‌آید و چشم می‌دوزد به ما...

***

با بالهای سوخته و پیراهن مشکی‌ام آمده‌ام کنار ساختمان سوخته. هوا سنگین است. یادم نمی‌آید تقاطع فردوسی و جمهوری اینقدر هوایش سنگین بوده باشد. اینجا همیشه شلوغ بوده و پر هیاهو. هنوز هم شلوغ است و پر هیاهو، اما این بار هوایش سنگین است. انگار مرده‌ها میان زمین و هوای اینجا غوطه‌ورند. سینه‌ام سنگینی می‌کند. با هر نفسی که می‌کشم صدای فریادی درون ریه‌هایم می‌نشیند. هوای اینجا پر از فریاد است انگار، پر از دریغ، پر از هجران، پر از غم غروب جمعه. 

در افکار خود غوطه‌ورم که صدای زنجیر می‌شنوم. چشم ‌‌می‌دوانم میان حجم هوایی که پیش‌تر حجمی از سنگ بود و سیمان. حجمی که سالها پیش یک جفت کفش و یکی دو شلوار جین از میان حجره‌هایش خریده بودم، خودم که نه، پدرم خریده بود. چشم می‌دوانم و چند مرد در زنجیر می‌بینم، آونگ میان زمین و هوا. لباس‌هایی زرد و سوخته بر تن دارند. بسته شده‌اند به هم. چند نفرشان چشم دوخته‌اند به آسمان. یکی‌شان چشم دوخته به من و لبخند می‌زند. انگار کسی جز من آنها را نمی‌بیند. سینه‌ام سنگین‌تر می‌شود. بی‌اختیار اشک از گوشه‌ی چشمانم جاری می‌شود. اشک می‌ریزم و برای مردی که مرا نگاه می‌کند دست تکان می‌دهم.

***

مرد سیاه‌پوش برای من دست تکان می‌دهد. شانه‌ام را به شانه‌ی حسین می‌زنم و می‌گویم: «می‌بینی حسین؟ دیدی هنوزم ما رو می‌بینن؟ قابل توجه آقا حامد!» حسین آه می‌کشد و او هم مثل علی و رضا چشم می‌دوزد به آسمان. حامد پوزخند می‌زند. دلم می‌خواهد مرد سیاه‌پوش نزدیک‌تر بیاید و زنجیرمان را بگشاید. اما نمی‌تواند. بالهایش سوخته. قدش به ما نمی‌رسد. کاش دستانم به زنجیر نبودند و می‌توانستم برایش دست تکان دهم. از حامد می‌پرسم: «می‌دونی چرا ما وسط این خرابه‌ی سوخته گیر کردیم؟» حامد چشم دوخته به زمین. نفسی عمیق می‌کشد و می‌گوید: «ما گیرِ این زمین و هواییم. آدمای این شهر اینقدر باید ما رو نفس بکشن تا زنجیرمون باز شه» 

می‌دانم حامد خشمگین‌ است. هنوز شش ماه نیست که بابا شده. همان روزی که شیرینی به دنیا آمدن دخترش را توی پایگاه پخش کرد حسین با خنده بهش گفت: «ایشالا شیرینی عروسیش» او هم لبخند زد و پاسخ داد: «اگه باشم و اون روز رو ببینم» حالا دیگر نمی‌تواند عروس شدن دخترش را ببیند. دلم می‌گیرد. مرد سیاه‌پوش هنوز برایمان دست تکان می‌دهد. زیر لب می‌پرسم: «امروز چند شنبه‌اس؟»

***

انگار کسی توی گوشم می‌پرسد: «امروز چند شنبه‌اس؟» زیرلب می‌گویم: «اینجا هر روز جمعه‌اس» از خودم می‌پرسم: «می‌دانی چند نفر بودند؟ یادت مانده یا گرد فراموشی نشسته روی زخمهایت؟ اصلا زخم برداشته بودی؟» مرد هنوز از میان زنجیر به من لبخند می‌زند. نمی‌دانم چرا اما چشم از مرد برمی‌دارم و پارچه‌ای بزرگ را نگاه می‌کنم. صورت چندین مرد روی پارچه است. یکی از صورتها درست شبیه همان مردی‌ست که میان زنجیر معلق بین زمین و آسمان مدام به من لبخند می‌زند. اسمش بهنام است. هوای اینجا سنگین‌تر می‌شود. باید بروم، وگرنه سنگینی‌اش خفه‌ام می‌کند. بی‌تفاوتی آدمها بیشتر آزارم می‌دهد. حتی صدای خنده‌های‌شان میان این فضایی که انگار پر از روح است، پر از ارواح سرگردان و دود گرفته. باید بروم. باید به انتظار فراموشی بنشینم، به انتظار همان فراموشی‌ای که یاد بالهای سوخته‌ام را هم با خود برده..

***

مرد سیاه‌پوش رفته. علی و رضا و حسین هنوز نگاه‌شان به آسمان است. حامد پوف می‌کند و می‌گوید: «روزگار غریبی‌ست نازنین...» می‌پرسم: «برات داریوش بخونم حامد؟» علی می‌گوید: «یکی از آتیش می‌میره، یکی از سیل و‌ یکی هم از سرما...» رضا می‌گوید: «سوختن و یخ زدن هر دوش مثل همه... هر دوش یه جور درد داره» حسین آه می‌کشد و می‌گوید: «کاش این زنجیر کوفتی باز بشه» من چشم می‌دوزم به زنجیر و می‌گویم: «حالا حالاها اینجا برزخ ماست، ما حجم همین هوای سنگینیم...» این را که می‌گویم زیر لب به خودم می‌گویم: «چه فیلسوف شدی بهنام...» 

برای #آتشنشانها

برای #کولبرها

برای #فراموش_شدگان

#حسن_غلامعلی_فرد

پنجشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۵

قصه‌ی حاجی‌خان

حاجی‌خان قد کوتاه بود و ریز اندام. می‌گفتند جوانی‌هایش آنقدر عرق سگی خورده که گوشت تنش آب شده و هیکلش آب رفته. حتی صدایش هم جیغ بود، وقتی حرف می‌زد انگار کسی توی حنجره‌اش صدای قیژ قیژِ استکانی شسته را در می‌آورد. می‌گفتند شبی نبود که حاجی‌خان مست و پاتیل به خانه نیاید. آنقدر عرق می‌خورد که وقتی پا به کوچه می‌گذاشت بوی گند الکل همه‌جا را پر می‌کرد و حتی بعضی‌ها فتیله‌ی چراغ نفتی‌های‌شان را پایین می‌کشیدند که مبادا الکلِ نفسِ حاجی‌خان خانه‌ی‌شان را آتش بزند. او هم با همان حال مستی برای خودش می‌خواند: «من سیاه مستم... بالاتر از سیاهی هم رنگی نیست...»

هر چقدر حاجی‌خان کوتاه و ریز بود اما زنش ربابه درشت بود و بلند. می‌گفتند وقتی حاجی‌خان به خاستگاری ربابه رفت ننه‌ی رباب زیر گوش دخترش گفته: «بله رو بگو! ببین چه ریزه میزه‌اس، راحت می‌تونی بگیریش توی مُشتت» ربابه هم بله را گفت، اما حاجی‌خان همان شبِ عروسی گربه را دم حجله کُشت و جوری با کمربند به جان تنِ سفید رباب افتاد که نمی‌شد فهمید خونی که روی لباس سفید رباب نشسته از شکافتن بکارتش بوده یا زخمهای تنش. می‌گویند وقتی ننه‌ی رباب صورت کبود و‌ سیاه دخترش را دید گفت: «تحمل کن ننه... درست می‌شه..‌‌. دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست...»

بچه‌ی اولشان پسر بود. آنقدر ریز و سیاه بود که جمجمه‌اش آدم را یاد لیمو امانی می‌انداخت. دهانش آنقدر کوچک بود که نمی‌توانست سینه‌ی درشت رباب را بمکد. ربابه سینه‌اش را می‌دوشید و شیر را قطره قطره توی دهان بچه می‌ریخت. اما بچه‌ی بیچاره همانطور ریز و کوتاه ماند. دومین بچه‌شان هم ریز بود، حتی ریزتر از اولی. هر چه به حاجی‌خان می‌گفتند عرق نخور تا تخم و ترکه‌ات سیاه و ریز نشوند توی گوشش نمی‌رفت و می‌گفت: «بذار بشن... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»

رباب شکم سومش دوقلو زایید. آن یک قلوهایی که زاییده بود درست و درمان نبودند چه برسد به دو قلوهایش. دو قلوها نه تنها تن‌شان ریز بود که عقلشان هم نارس بود. وقتی ناقص‌العقل‌های حاجی‌خان ونگ ونگ‌شان افتاد حاجی‌خان کمربندش را شُل کرد و دوباره عزم میدان ربابه کرد. ربابه هم شکم چهارمش را که زایید، زد بر طبل بی‌عاری و آنقدر پا به پای حاجی‌خان عرق خورد که بچه‌های بعدی‌اش هر کدام اندازه‌ی زغالِ بالای قلیان شدند، همانقدر ریز و سیاه. 

رباب یازده بچه زایید که هر کدام از دیگری ریزتر و نحیف‌تر بودند. از کنار بچه‌ها که رد می‌شدیم بوی الکل می‌پیچید توی دماغمان. حاجی‌خان آنقدر عرق خورده بود که گوشت تنِ بچه‌هایش بوی الکل می‌داد. وقتی به حاجی‌خان می‌گفتند: «از بس عرق خوردی بچه‌هات بدبخت شدن» جواب می‌داد: «به تخم چپِ اسبِ آق‌علی‌عباس، فوق فوقش سیاه‌بخت میشن دیگه، بالاتر از سیاهی هم که دیگه رنگی نیست»

حاجی‌خان و رباب عرق می‌خوردند و بچه پس می‌انداختند. همه‌ی بچه‌های‌شان را می‌شد توی یک جعبه‌ی کوکاکولا جا داد، بس که ریز بودند. سالها گذشت. همه‌ی بچه‌هایش وقتی به سن پانزده سالگی می‌رسیدند عمرشان سر می‌آمد و رو به قبله می‌شدند. رباب می‌گریست و همانطور که شکم برآمده‌اش را می‌مالید زیرلب حاجی‌خان را تف و لعنت می‌کرد. بچه‌ی یازدهمش وسط قبرستان به دنیا آمد. توی غسالخانه نافش را بریدند و به جای قنداق دورش کفن پیچیدند. وقتی به رباب گفتند: «اینجوری بد شگونه» شانه بالا انداخت و گفت: «بالاتر از سیاهی که رنگی نیست»

وقتی حاجی‌خان با موتورش تصادف کرد زنش وسط قبرستان بود و برای پانزده‌ساله‌ی تازه مرده‌اش زاری می‌کرد. وقتی حاجی‌خان نفس‌های آخرش را می‌کشید دهانش بوی عرق‌سگی می‌داد. می‌گویند وقتی بهش گفته‌اند: «از مرگ‌ نترس‌... بالاتر از سیاهی که رنگی نیست» پوزخند زده و گفته: «هست... ما خودمون بالاتر از سیاهی بودیم...»

حاجی‌خان که مُرد رباب تنها شد. مجبور شد خودش باقی بچه‌هایش را کفن کند. بچه‌ی یازدهمش که مُرد خودش هم همان وسط قبرستان جانش در رفت. حاجی‌خان و رباب آنقدر عرق خورده بودند که حتی از تن‌های خودشان و بچه‌هایشان هیچ گیاهی نرویید. هیچ رنگی بالاتر از سنگ قبرهایشان نبود. کمی پایین‌تر از آنها زمین سیاه بود و پایین‌تر از زمین هم بیشمار آدم می‌زیستند. حاجی‌خان بالاتر از سیاهی بود، مثل من، مثل روزگار من، مثل همین چیزی که احاطه کرده دنیای‌مان را، مثل ما، که خودمان همان رنگِ بالاتر از سیاهی هستیم...

#حسن_غلامعلی_فرد

پنجشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۵

قصه‌ی چادر

ننه چادر سفیدش را سر می‌کرد و همانطور که زانوهای پر سر و صدایش را می‌مالید می‌نشست رو به قبله‌. آنقدر کمرش درد می‌کرد که جانِ رکوع و سجود نداشت، برای همین مُهر را توی دستانِ حنا زده‌اش نگه می‌داشت و هنگام سجده آن را روی پیشانی می‌نهاد. نمازش که تمام می‌شد چشمانِ آبی‌اش نم پس می‌دادند و قطرات اشک روی گونه‌هایش جاری می‌شدند‌. هر وقت ننه گریه می‌کرد می‌ترسیدیم نکند آبیِ چشمانش دیگر آبی نماند. شاید به خاطر چشمهای آبی‌اش بود که اشکهایش بوی دریا می‌داد. ننه اشک می‌ریخت و صدای موج دریا می‌پیچید توی اتاق. اشک می‌ریخت و آنقدر «یا اللهُ یا اللهً...» می‌گفت تا هق‌هقش بلند می‌شد. انگار چشمان ننه پشت‌شان به اقیانوس گرم بود و هیچ وقت از اشک تهی نمی‌شدند. ننه اشک می‌ریخت و از خدا پسرش را طلب می‌کرد، اما دایی هیچ‌وقت نیامد، حتی استخوانهایش هم پیدا نشد. ننه دق کرد از دوری پسرش.
  

وقتی ننه مُرد چادرِ سفیدش به مادرم رسید. صدای الله‌اکبر که می‌پیچید میان خانه، مادر چادرِ ننه را سر می‌کرد و می‌ایستاد رو به قبله. نمازش که تمام می‌شد مفاتیحش را باز می‌کرد و دعا می‌خواند. مادر همه‌ی دعاهای مفاتیح را خوانده بود. آنقدر از چشمان آبی‌اش اشک می‌چکید که نمِ اشک‌هایش فرش‌های خانه را پوسانده بود. مادر اشک می‌ریخت و از خدا می‌خواست تا شوهرش سر به راه شود، بی‌صدا می‌گریست و همانطور که دست روی خرده شکسته‌های قلبش می‌گذاشت از بخت سیاهش گله می‌کرد. اما مادر هر چه «یا رب یا رب» گفت شوهرش سر به راه نشد و روزگار مادر را سیاه‌تر کرد. مادر دق کرد از بی‌مهری شوهرش.

مادر که مُرد چادرش رسید به شقایق. شقایق خواهرم بود. اذان که می‌زدند چادر مادر را می‌گذاشت روی صورتش و آنقدر بو می‌کشیدش که چشمانِ آبی‌اش خیس می‌شدند. شقایق نای ایستادن نداشت، مثل یک تکه گوشت افتاده بود روی تخت، رو به قبله. مرضش لاعلاج بود. چادر مادر را می‌گذاشت روی صورتش و با همان جانِ بی‌رمقش خدا را صدا می‌زد بلکه از خر شیطان پیاده شود و شفایش دهد. اما شقایق شفا نگرفت. درد کشید و مُرد. وقتی مرد چادر مادر روی صورتش بود.

حالا چادرِ شقایق رسیده است به من. هر بار که صدای اذان توی خانه می‌پیچد چادر را می‌بندم دور گلویم و خودم را از سقف آویزان می‌کنم، رو به تمامِ جهات. اذان که تمام می‌شود صورت من کبود است و چشمانم از حدقه بیرون می‌زند. همانجا آویزان میان زمین و هوا می‌مانم تا اذان بعدی. صدای تَق‌ تقِ قبل از اذان که بلند می‌شود چادرِ شقایق از دور گلویم باز می‌شود و می‌افتم روی زمین. کمی طول می‌کشد تا جان به تنم بازگردد. با خشم، چشمان سرخم را می‌دوزم به آسمانی که از پنجره پیداست. حتی دیگر نمی‌دانم خدا را صدا بزنم یا نه. وجودم سراسر خشم می‌شود. اذان که آغاز می‌شود چادر را می‌بندم دور گلویم و... روزی سه وعده خودم را حلق آویز می‌کنم. همانطور که دست و پا می‌زنم، با نا امیدی خدا را می‌خوانم و از گوشه‌ی چشمان سُرخم قطره‌ای خون می‌چکد. برای همین است که چشمان من مثل ننه و مادر و شقایق آبی نیست. چشمان من سرخ است، سرخ‌تر از خون، سرخ‌تر از آتش، حتی سرخ‌تر از خونِ تمام آنهایی که زیر آتش و بمب و بیماری و هزار بدبختیِ دیگر خدا را فریاد زدند و هیچ پاسخی نشنیدند. آه... صدای اذان می‌آید، باید چادر را بپیچم دور گردنم...

#حسن_غلامعلی_فرد

یکشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۹۵

قصه‌ی ننه و چرخ‌خیاطی

همه‌گی دست به سینه نشسته بودیم روبروی ننه. جیک‌مان در نمی‌آمد. ننه انگشت‌دانه‌هایش را از توی جعبه‌ی ماسوره‌ها برداشت، یکی را روی انگشت اشاره‌اش گذاشت و یکی را روی شَست سوار کرد. وقتی سر انگشتانِ ننه توی انگشت‌دانه‌ها می‌رفتند مانند سربازانی می‌شدند که کلاه‌خود به سر کرده‌ بودند و سوی دژخیم می‌رفتند. ننه انگشتانش را به هم می‌زد و با صدای تق‌تقِ انگشت‌دانه‌ها زیرلب برای خودش شعر می‌خواند. جوری می‌خواند که ما نفهمیم، بعد همانطور که پشت چرخ خیاطی‌اش نشسته بود زیر چشمی یکی یکی‌مان را نگاه می‌کرد. ماسوره را که جا می‌زد صلوات می‌فرستاد و زل می‌زد توی چشم ما و می‌پرسید: «خب... امروز نوبت کدوم‌تونه که بختش رو‌ بدوزم؟» 

ننه کارش خیاطی بود. می‌نشست پشت چرخ‌خیاطی و بختِ نوه نتیجه‌هایش را می‌دوخت. ناهار را که بار می‌گذاشت می‌رفت پشت چرخ‌خیاطی، نخ‌های سفید و سیاهش را می‌چید کنارش و بعد شروع می‌کرد به دوختن. آنقدر می‌دوخت و می‌دوخت که غروب می‌شد، بعد می‌رفت توی مطبخ، شام را بار می‌گذاشت و دوباره برمی‌گشت پشت چرخ‌خیاطی. آنقدر زیاد بودیم که ننه هر چه بخت برای‌مان می‌دوخت باز هم کم بود. خودش می‌گفت: «کاش خدا اونقدری بِهِم عمر بده که بتونم بختِ همه‌تون رو بدوزم... نبینم اون روزی رو که بچه‌های من بی بخت بشن» 

ننه که شروع می‌کرد به دوختن لال می‌شدیم. همانطور بخت‌های پاره پوره‌ی‌مان را به دست گرفته‌ بودیم و چشم می‌دوختیم به ننه. دل توی دل‌مان نبود که ببینیم ننه بخت‌مان را با نخ سفید می‌دوخت یا با نخ سیاه. اگر نخ سفید برمی‌داشت سفیدبخت می‌شدیم، اما وای به روزی که ننه سراغ نخ سیاه می‌رفت. وقتی ننه بختِ طاهره را با نخ سیاهش دوخت روزگار دخترِ بیچاره سیاه شد. اما تقصیر ننه نبود، وقتی نوبت طاهره شد فقط نخ سیاه توی بساط ننه مانده بود. اما مجید خوشبخت شد. ننه بختش را با نخ سفید اعلا دوخت و همان شب مجید میان خرابه‌های نازی‌آباد یک خمره پر از سکه‌ی طلا پیدا کرد و بارش را بست. 

اما من هیچ‌وقت نوبتم نمی‌شد. تا نوبت دوختنِ بخت من می‌شد ننه از پشت چرخ‌خیاطی بلند می‌شد و همانطور که زانوهایش را می‌مالید می‌گفت: «تو بختت بلنده... نخ ندارم... خسته‌ام... برو فردا بیا» من هم بختم را بقچه‌پیچ می‌کردم و دست از پا درازتر برمی‌گشتم. صبح که می‌شد ناشتایی نخورده بختم را می‌زدم زیر بغلم و اولین نفر می‌نشستم پای بساط خیاطی ننه. تا ظهر همانجا می‌نشستم تا ننه بیاید و انگشت‌دانه‌هایش را روی انگشتها سوار کند و بختم را بدوزد. توی دلم خدا خدا می‌کردم که ای‌کاش همه‌ی نخ‌های ننه سفید باشند و اگر هم نخی سیاه بین‌شان بود نصیب من نشود. اما همین که ننه می‌نشست پای چرخ خیاطی به من می‌گفت: «تو بختت بلنده... برو عقب بذار اونایی که کارشون سبک‌تره بیان جلو!» 

ننه بخت همه را دوخت. بخت علی را با نخ سفید دوخت و دامادش کرد، بخت زهره را هم با نخ سفید دوخت و عروس شد. احمد نخ سیاه نصیبش شد و توی دریا غرق شد. اما من بختم همانطور پاره و ندوخته مانده بود. بختم آنقدر بلند بود که گاهی اضافه‌هایش زیر پایم می‌رفت و زمینم می‌زد. هر چه به ننه التماس می‌کردم بختم را بدوزد توی گوشش نمی‌رفت، می‌گفت: «عجله نکن بچه... تو بختت بلنده... من چشمام سو نداره... بذار آقات عینکم رو از تهرون بگیره بیاره بعد برات می‌دوزم» 

وقتی عینک نو را به چشم زد بختم را گرفت و گوشه‌اش را گذاشت زیر سوزن. همانطور که انگشت‌دانه‌هایش را به هم می‌زد و زیر لب شعر می‌خواند جلوی چشمِ من بی‌حال شد و آرام آرام تمام کرد، مرگش چیزی شبیهِ خواب رفتن بود، چشمانش آرام آرام بسته شدند و صدایش آرام آرام خاموش شد. وقتی ننه مُرد جز بختِ من بختِ دیگری برای دوختن زیر دستش نبود. عمرش به دوختن بخت من قد نداد. وقتی جعبه‌ی نخ‌هایش را نگاه کردم چیزی ندیدم، نه نخ سیاه داشت نه نخ سفید. قرار بود آقا با خودش نخ بیاورد اما نیاورد. 

من مانده بودم و بختِ بلندِ دوخته نشده‌ام، بختی که آنقدر بلند بود که انگار دست خودم هم به آن نمی‌رسید. ننه بخت همه را دوخت جز من. نه نخ سفید قسمتم شد نه نخ سیاه‌. تنها چیزی که برایم ماند همان بختِ بلندِ پاره پوره بود، همان بختی که بقچه پیچش کرده‌ام و مدام با خودم این سو و آن سو می‌کشمش، که هر بار هم تکه‌ایش جایی گیر می‌کند و جا می‌ماند. من مانده‌ام و بختی بلند و چاک‌چاک، بختی که نه سیاه است نه سفید. خوش به حال آنهایی که تکلیف‌شان با بخت‌شان معلوم است، یا سفیدبختند یا سیاه‌بخت، وگرنه مثل من مجبورند بخت‌شان را مثل بختک روی سینه‌شان حمل کنند و در به در پیِ مادربزرگی بگردند که انگشت‌دانه‌هایش را سوار انگشتها کند و بخت‌شان را بدوزد و بگوید: «نبینم اون روزی رو که بچه‌های من بی بخت بشن»...

#حسن_غلامعلی_فرد

جمعه، آبان ۲۸، ۱۳۹۵

قصه‌ی عمو رضا

آقاجان همانطور که پیچ تلویزیون را می‌چرخاند گفت: «عمر دست خداست». تلویزیونِ آقاجان بزرگ‌ بود و درون یک کمد مخصوص جا گرفته بود. در داشت و قفل. هر بار که آقا تلویزیون دیدنش تمام می‌شد درش را می‌بست، کلید را توی قفل می‌چرخاند و بعد کلید را توی جیبش می‌گذاشت و می‌زد بیرون. وقتی پیِ کانال‌ها می‌گشت و پیچ تلویزیون را می‌چرخاند صدای تق می‌پیچید توی اتاق. آنقدر پیچ را می‌چرخاند و تق تق می‌کرد تا جای برفک تصویر آدمیزاد می‌نشست. عاشق تماشای اخبار بود. با هر خبری که می‌شنید سر تکان می‌داد و زیر لب می‌گفت: «عمر دست خداست» 

«عمر دست خداست» آقاجان آنقدر این جمله را توی گوشمان خوانده بود که باورمان شده بود خدا همان عمو رضای خودمان بود. عمو رضا جلاد بود‌. شب‌ تا صبح توی زندان تخمه می‌شکست و صبح خروس‌خوان همانطور که بقایای پوستِ سیاهِ تخمه‌های آفتابگردان روی دندانهایش مانده بود به اتاق اعدام می‌رفت و به چهارپایه لگد می‌زد. چند باری لگد می‌زد و بعد راه می‌افتاد سوی خانه. نُه صبح می‌خوابید و شش غروب بیدار می‌شد. بعد می‌نشست ور دل آقاجان و از آدمهایی می‌گفت که صبح همان روز از طناب آویزان شده بودند و عمو رضا جان‌شان را گرفته بود. آقاجان هم سر تکان می‌داد و می‌گفت: «خودتو ناراحت نکن، عمر دست خداست»

اما عمو رضا ناراحت نبود. آنقدر زیر چهارپایه‌ها لگد زده بود که گاهی بی‌اختیار به هوا لگد می‌پراند و قهقهه می‌زد و می‌گفت: «عمر همه‌تون دست منه... من خدام» عمو رضا خدای ما بود. هر روز صبح خروس‌خوان عمرِ چند نفر را می‌گرفت و بعد بدون اینکه ککش بگزد به خواب می‌رفت. ما هر غروب بسط می‌نشستیم پشت در اتاق عمو. منتظر می‌ماندیم تا خدا از خواب بیدار شود و برای‌مان بگوید آن صبح عمر چند نفر را گرفته؟ عمو که بیدار می‌شد دست می‌کرد توی جیبش و یک مشت تخمه آفتابگردان درمی‌آورد و با چشمان پف کرده شروع می‌کرد به شکستن‌. 

آقاجان پیچ تلویزیون را می‌پیچاند و عمو هم تخمه می‌شکست. صدای تق تق پیچ تلویزیون با صدای چرق چرق تخمه شکستن عمو در هم می‌آمیخت‌. آقاجان زیر لب می‌گفت: «عمر دست خداست» عمو رضا هم پوزخند می‌زد و زیر لب می‌گفت: «عمر همه‌تون دست منه... من خدام» بعد جوری لبخند می‌زد که دندانهایش که پر از سیاهی‌های تخمه‌ی آفتابگردان بود نمایان می‌شد و سیاهی‌اش توی ذوق می‌زد، برای همین بود که هر وقت حرفِ خدا می‌شد بوی تخمه‌ی آفتابگردان می‌پیچید توی دماغ‌مان. 

عمو آنقدر زیر چهارپایه‌ها لگد زد که یک‌روز پای راستش از کار افتاد و‌ خانه‌نشین شد. اما عمو تاب خانه‌ نشستن نداشت. او خداوندگاری بود که زندگی‌اش با لگد زدن زیر چهارپایه‌ها می‌گذشت. به یک‌هفته نکشید که دچار جنون شد. یک غروب هر چه منتظر شدیم تا آقاجان بیاید و کلیدْ در کمدِ تلویزیون بچرخاند و صدای تق‌تق پیچش را در بیاورد خبری نشد. حتی عمو رضا هم از اتاقش بیرون نیامد. 

گوش که تیز کردیم صدای تق‌تق شنیدیم. آرام درِ اتاقِ عمو را باز کردیم. آقاجان با دستان بسته از سقف آویزان بود و عمو رضا با پای معیوبش مدام به چهارپایه‌ای که آقاجان رویش ایستاده بود می‌کوبید و تخمه می‌شکست. آقاجان تا چشمش به چهره‌های وحشت‌زده‌ی ما افتاد آب دهانش را قورت داد و گفت: «نترسید... عمر دست خداست» تا حرفش تمام شد پای معیوب عمو چهارپایه را انداخت و آقاجان توی هوا تاب خورد. عمر آقاجان دست عمو رضا بود و عمو رضا هم خدا بود، خدای ما. آقاجان آنقدر میان زمین و هوا دست و پا زد که کلیدِ درِ کمدِ تلویزیون از جیبش افتاد. ما کلید را برداشتیم و یکراست رفتیم سراغ تلویزیون و شروع کردیم به چرخاندن پیچش. از یکسو صدای تق‌تق پیچ‌ تلویزیون می‌آمد و از سویی صدای تخمه شکستن عمو‌. آقاجان هم دیگر صدایی ازش درنمی‌آمد، با گردن شکسته و صورتی کبود زل زده بود به عمو رضا، زل زده بود به خدا، انگار تازه فهمیده بود عمر دست کیست.

#حسن_غلامعلی_فرد

چهارشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۹۵

قصه‌ی آقاجان

دهانِ آقاجان همیشه بوی گند می‌داد. انگار توی شکمش پر از تپه‌های زباله بود، پر از گربه‌ها و کلاغ‌های مرده. شبها که از قبرستان به خانه می‌آمد یکی دو نان بربری و کمی پنیر لیقوان توی کیسه‌اش بود. همین که پا توی خانه می‌گذاشت بوی گندِ دهانش می‌پیچید توی اتاق. یک استکان چای آب‌زیپو می‌نوشید و سپس از خستگی مثل جنازه می‌افتاد روی تشک‍ش و خُرخُرش بلند می‌شد. دو سه ساعت می‌خوابید و بعد شبانه سوی قبرستان می‌رفت. تُشک آقاجان همیشه پهن بود. ننه‌جان می‌گفت: «اگه تشکش رو جمع کنم بوی گندِ دهنش روی تشک می‌مونه... اینجوری لااقل یکم هوا می‌خوره و شب که آقات می‌خواد بخوابه بوی گند اذیتش نمی‌کنه»

آقاجان هیچی نمی‌خورد. پولی که از نگهبانی قبرستان و مراقبت از مرده‌های مردم نصیبش می‌شد آنقدری نبود که شکم همه‌ی‌مان را پُر کند‌. برای همین خودش چیزی نمی‌خورد و سهمش را می‌داد به ما. مردم برای زنده‌های‌شان پول خرج نمی‌کردند چه برسد به اینکه بخواهند به آقاجان بابت مراقبت از مرده‌های‌شان انعام بدهند. سخاوتمندترین‌شان آنهایی بودند که شب‌های جمعه کمی حلوا یا خرما روی قبرِ عزیزِ تازه درگذشته‌ی‌شان می‌گذاشتند و می‌رفتند. 

روی قبرهای قدیمی هیچوقت چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شد، نه آبی روی‌شان پاشیده می‌شد نه عطر گلاب روی سنگ‌شان می‌نشست، انگار آدمها پس از مرگ‌شان هم دوباره می‌میرند، آن هم به دستِ اجلی که نامش فراموشی‌ست. اما روی قبرهای تازه‌تر می‌شد کمی خرما یا حلوا پیدا کرد. آقاجان حلواها و خرماها را به خانه می‌آورد و می‌گفت: «بابت هر دونه‌اش که می‌خورین باید فاتحه بفرستین» ما هم می‌خوردیم و فاتحه می‌خواندیم، می‌جَویدیم و فاتحه می‌خواندیم، می‌بلعیدیم و فاتحه می‌خواندیم. اما آقاجان خودش لب به حلواها و خرماها نمی‌زد. 

روز به روز بوی گند دهان آقاجان بیشتر می‌شد. همان دو سه ساعتی هم که به خانه می‌آمد آنقدر بوی گند از دهانش بیرون می‌زد که نمی‌شد نفس کشید. یک شب ننه‌جان آنقدر از بوی گند سرفه کرد که آقاجان تشکش را برداشت و رفت توی ایوان. از آن شب به بعد تشکش توی ایوان ماند. اما بوی بد دهانش انقدر پُر زور بود که از دیوار رد می‌شد و توی دماغ‌مان می‌رفت. ننه‌جان کلی خنزر پنزر فروخت تا از عطاری دمنوشی چیزی بخرد بلکه بوی گند دهان آقاجان کمتر شود اما هیچکدام افاقه نکردند. آقاجان هم عصبانی شد و سر ننه فریاد زد: «به جای اینکه پولتو خرج دهن من کنی برو برای بچه‌هات برنج و گوشت بخر» ننه هم دلش شکست و دیگر سراغ عطاری‌ها نرفت.

پدرم هیچی نمی‌خورد. نه نان میخورد نه خرما. غذایش همان چای آب‌زیپو بود که شب‌ها می‌نوشید و بعد چرتش را می‌زد. ننه‌جان می‌گفت: «از بس هیچی نمی‌خوری دهنت بوی بد می‌ده» اما آقاجان انگار حرف ننه را نمی‌شنید. وقتی آقاجان راهی قبرستان می‌شد ننه‌جان آه می‌کشید و زیرلب می‌گفت: «زبون بسته پوست و استخون شده... آخه تو که هیچی نمی‌خوری چطوری زنده موندی مَرد؟» ننه فکر می‌کرد بدنِ آقاجان از خودش تغذیه می‌کرد. فکر می‌کرد معده‌اش شروع کرده به خوردنِ دل و روده‌ها. می‌گفت: «آخرش این مرد توی اسید معده‌ی خودش هضم می‌شه»

یک شب هوسِ رفتن به قبرستان به سرم زد. دلم می‌خواست بروم پیش آقاجان و کمی سهمم را از پدر بودنش بگیرم. شاید هم شانسم می‌زد و کمی خرما یا حلوا نصیبم می‌شد. به قبرستان که رسیدم ترسیدم. آنقدر سوت و کور بود که می‌شد صدای مرده‌ها را توی قبرها شنید. تمام تنم می‌لرزید. نمی‌دانستم آقاجان کجای قبرستان مشغول نگهبانی‌ بود. میانه‌ی قبرستان که رسیدم چشمانم به نور غسالخانه افتاد. خوشحال بودم از اینکه جای آقاجان را یافته بودم. وقتی درِ غسالخانه را باز کردم تنم یخ زد. آقاجان همچون لاشخوری وحشی روی جنازه‌ای افتاده بود و آن را می‌درید. 

آقاجان مُردار خوار بود. وقتی مُرده‌ای را دفن می‌کردند آقاجان شبانه نبش قبر می‌کرد، جنازه را درمی‌آورد، تا غسالخانه می‌کشیدش، دوباره غسلش می‌داد و بعد پاره پاره‌اش می‌کرد. برای همین بود که دهان آقاجان همیشه‌ی خدا بوی گند می‌داد. همه‌ی قبرستان توی شکمِ آقاجان بود. آن بوی گند هم بوی مُردارها نبود، بوی گندِ فراموشی بود انگار. وقتی آقاجان چشمش به من افتاد تکه‌ای از جنازه را سمتم انداخت و گفت: «برای بار اول بهتره روی آتیش کبابش کنی... نترس! بهش عادت می‌کنی... هیشکی سراغ غذات نمیاد... اینا همه‌شون فراموش شدن... یادت نره وقتی خوردی فاتحه‌اش رو بخونی» تکه‌ گوشتی را که آقاجان سمتم انداخته بود برداشتم و رفتم دنبال هیزم. خوردمش و فاتحه خواندم. حالا دهان من هم بوی گند می‌دهد، بوی گندِ فراموشی...

#حسن_غلامعلی_فرد

سه‌شنبه، آبان ۱۱، ۱۳۹۵

قصه‌ی دنیا

امیرخان دُمِ برادرم را گرفته بود و کِشان کشان آورده بودش جلوی در. مادرم که در را باز کرد امیرخان مثل گاو ماغ کشید و فریاد زد: «اگه یه بار دیگه این جونوَر جلوی مغازه‌ی من پیداش بشه دُمِش رو می‌بُرم» بعد تُف انداخت روی زمین و لگدی هم نثار شکم برادرم کرد. امیرخان که رفت مادرم دُم برادرم را از روی زمین برداشت و آنقدر توی دلش به امیرخان فحش داد تا آرام شد. بعد هم لش برادرم را بغل کرد و کشاندش توی خانه. 

من تازه راه رفتن را آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری قدرت نداشتند تا همه‌ی تنم را روی خودشان سوار کنند. مجبور بودم دُمَم را مدام در هوا بچرخانم تا تعادلم حفظ شود. برای همین نتوانستم از برادرم دفاع کنم. دلم می‌خواست شاخ‌های تازه روییده‌ام را در شکم امیرخان فرو کنم، اما نمی‌شد، سُم‌هایم قدرت نداشتند، سه چهار قدم که می‌رفتم پاهایم می‌لرزید و می‌افتادم. 

هنوز لش برادرم را درست و حسابی تیمار نکرده بودیم که صدای جیغ‌های خانباجی‌مُنیر بلند شد. با پاهایش به در می‌کوبید و فحش‌های چارواداری می‌داد. همه‌ی تنمان می‌لرزید. مادرم که در باز کرد خانباجی‌منیر همچون عقاب چنگ انداخت میان موهایش و فریاد زد: «زنیکه‌ی هرزه! پَرِت روی لباس شوهر من چی کار می‌کنه؟ چی از جون شوهر نازنین من می‌خوای زنیکه‌ی خراب؟ نکنه بچه یتیم‌هات رو می‌خوای بندازی گردن شوهر بدبخت من؟» اینها را می‌گفت و موهای مادرم را می‌کشید. 

من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری توان نداشتند تا مادرم را از چنگ خانباجی‌منیر برهانم. دلم می‌خواست با شاخ‌های نهال‌گونه‌ام شکمش را جر بدهم، اما نمی‌شد، سُم‌هایم قدرت نداشتند. پس نشستم به تیمارِ برادرم. یخ روی دُمش گذاشتم و سعی کردم صدای جیغ‌های منیر را نشنوم. وقتی مادرم از چنگال منیر رها شد هیچ مویی روی سرش نبود. موهای مادرم میان چنگالهای خانباجی‌منیر جا مانده بودند. مادرم نشست کنار در و زد زیر گریه‌.

هنوز قطره‌ی اشک مادرم به زمین نرسیده بود که بشیرخان لگدش را کوبید به در و آن را از جا کَند. در افتاد روی زمین و صدای گرومپش پیچید توی سرم. خواهرم را طناب‌پیچ کرده بود. دماغ و گوشهای بزرگ و فیل مانندش را خاراند و فریاد زد: «اگه نمی‌تونی از پسِ تربیت کردنِ توله‌هات بربیای بگو! صد بار گفتم نذار دخترت بیاد توی کوچه. پسرهای منو هوایی کرده.» بعد هم پیکر طناب‌پیچ شده‌ی خواهرم را پرت کرد وسط حیاط. ناله‌ی خواهرم بلند شد.

من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری جان نداشتند تا انتقام خواهرم را از بشیرخان بگیرم. دلم می‌خواست با شاخ‌های نو رسته‌ام شکمش را بدرم، اما نمی‌شد، سُم‌هایم بی‌جان بودند. مادرم همانجا کنارِ در نشسته بود که شوهرِ خانباجی مُنیر آمد سراغش. دستش را به سرِ بی موی مادرم کشید و بازویش را گرفت و سر پایش کرد. شوهرِ منیر مثل مار چنبره زد دور مادرم و آنقدر او را در آغوشش فشرد و مادرم تقلا کرد که پرهای مادرم از تنش جدا شد. آسمان پُر از پَر بود. من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدر مردنی بودند که نمی‌توانستم مادرم را از آغوشِ شوهر منیر دربیاورم. آنقدر گریستم که چشمانم بی‌رمق شدند و از هوش رفتم. 

وقتی هژیرخان کاسه‌ی آب را گرفت جلوی دهانم نور به چشمان بی‌رمقم بازگشت. شوهرِ خانباجی منیر مثل مار دور مادرم چنبره زده بود و مدام آغوشش را تنگ‌تر می‌کرد. منیر هم مثل عقاب به سر مادرم چنگ زده و همانجا نشسته بود. امیرخان تله‌موشی بزرگ با خود آورده و کمر برادرم را زیر فنرِ آن شکسته بود و از خوشی مثل گاو ماغ می‌کشید. بشیرخان و پسرهایش با هیکل‌های فیل‌گون‌شان روی لشِ طناب‌پیچ شده‌ی خواهرم بالا و پایین می‌پریدند. هژیرخان آب را ریخت توی حلقومم و گفت: «لعنت به شما اجنه! به اون بابای احمقت هم گفتم که جای شما اجنه توی شهر نیست. گفتم بابد برین وسط خرابه‌ها. گوش نکرد. حالا نکبتش یقه شما رو گرفته» این را گفت و دندانهایش را گذاشت زیر گلویم.

من تازه راه رفتن آموخته بودم. سُم‌هایم آنقدری نیرو نداشتند تا خودم را از میان دندانهای هژیرخان بیرون بکشم. دلم می‌خواست با شاخ‌های تازه روییده‌ام شکم هژیرخان و همه‌ی خان‌ها و خانباجی‌های شهر را پاره کنم، اما نمی‌شد، نه سُم‌هایم قدرت داشتند و نه شاخ‌هایم آنقدر تیز بودند که یک‌تنه همه‌ی آن باغ‌وحش را بدرم. هژیر دندانهایش را فرو کرد و خونِ گرم به آسمان فواره زد. من تازه راه رفتن آموخته بودم اما هرگز بیش از سه چهار قدم راه نرفتم، نه سُم‌هایم نیرو داشتند و نه عمرم به دنیا بود...

#حسن_غلامعلی_فرد

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۵

قصه‌ی خشمِ عمو

عمویم خشمگین‌ترین آدم دنیا بود. با هر نفسی که می‌کشید بر خشمش افزوده می‌شد و بازدَمَش چنان حرارتی داشت که دندانهایش را سیاه کرده و زبانش را پخته بود. قلبش چنان تند و محکم می‌تپید که ضربانش را از روی پیراهنش می‌شد دید. وقتی به سی سالگی رسید چنان خشمگین بود که همه‌ی تنش گُر گرفت و موهای تنش کِز خورد. کله‌اش به قدری داغ شد که موهای سرش آتش گرفتند و عمو برای لحظاتی شبیه نقاشی‌های قهوه‌خانه‌ای شد، مانند قدیس‌هایی که آتش بر سرشان داشتند. 

عمو از اول خشمگین نبود. به قدری آرام و خونسرد بود که پدربزرگ او را با خود کنار جاده می‌برد و می‌نشاندش توی تشتی بزرگ و شیشه‌های پپسی و دوغ آبعلی را می‌چید دورش تا خنک شوند. تنِ عمو آنقدر خنک بود که شیشه‌ها تا به تنش می‌خوردند تگری می‌شدند و آدم را برای نوشیدن‌شان وسوسه می‌کردند. عمو صبح تا شب و شب تا صبح توی تشت می‌نشست و تا همه‌ی پپسی‌ها و دوغ‌ها فروخته نمی‌شدند حق بیرون آمدن نداشت. عمو اما آنقدر آرام و خونسرد بود که مدام به پدربزرگ لبخند می‌زد.

یک روز عمو توی تشت خوابش برد و بی‌اختیار شاشید به خودش. شیشه‌های پپسی و دوغ بوی شاش گرفتند. تا بوی شاش به مشام پدربزرگ خورد دسته بیلش را برداشت و چنان بر سرِ عمو کوبید که کله‌اش شکافت و خنکای تنش از شکاف بیرون زد. همانجا بود که خونِ عمو آرام آرام به جوش آمد و خشم توی تنش پدیدار شد. وقتی خشم توی تنش نشست همه‌ی شیشه‌های پپسی و دوغ را خرد و خاکشیر کرد و پا برهنه آنقدر دوید که کف پاهایش پر از ریگ شد و ریگ‌ها تا آخر عمرش به کف پاهایش چسبیدند، برای همین بود که دیگر کفش نخرید و با پاهای سنگی‌اش همه جا را گز می‌کرد. وقتی خشم سراغ عمو آمد خون جلوی چشمانش را گرفت و همه‌ی دنیا را سرخ می‌دید. انگار که جنگی بی‌پایان برابرش درگرفته بود و از همه‌جا خون می‌چکید. حتی عاشقانه‌ترین تصاویر هم در چشمان عمو خشن و خون‌آلود بودند.

هر بار کسی حق عمو را پایمال می‌کرد بیشتر گُر می‌گرفت. وقتی به سی سالگی رسید آنقدر حقش را خوردند که آتش خشمش چنان شعله کشید که بزرگترین آتشفشان‌های دنیا برابرش هیچ بودند. عمو آنقدر خشمگین بود که در رگهایش جای خون گدازه‌ جریان یافت و از جای جایِ پوست سوخته‌اش مایعی سرخ و آتشین بیرون زد که وقتی روی تنش راه افتاد صدای جلز و ولز پوستش شنیده می‌شد. عمو آنقدر از خشم فریاد کشید که همه‌ی فامیل را ترساند.

اگر عمو به حق خودش می‌رسید آرام می‌شد، اما کسی دلش نمی‌خواست حق عمو را بدهد. هر کسی دنبال سود خودش بود. می‌گفتند: «اگه عُرضه داشت نمی‌ذاشت کسی حقشو بخوره» اما از خشم عمو می‌ترسیدند‌. برای همین یک شب که عمو خواب بود دست و پایش را با زنجیر بستند و او را در عمیق‌ترین چاه دنیا انداختند. عمو آنقدر خشمگین شد که آتش خشمش از چاه بیرون زد و شعله‌اش تا ماه بالا رفت. ماه قرص کامل بود. آتش خشم عمو نیمی از ماه را سوزاند و دوده نشست روی ماه و هِلال شد. 

اهالی شهر وقتی شعله‌ی خشم عمو را دیدند گوشت‌های‌شان را پای چاه آوردند و در آتش خشم عمو کبابشان کردند. زن‌ها در آتش خشم عمو نان پختند و دخترها کنارش گرم شدند. چند روز بعد روی چاه کارخانه‌ی ذوب فلزات ساختند و صاحبان کارخانه با آتش خشم عمو کار و بارشان سکه شد. عمو آنقدر خشمگین شد و شعله کشید که سرانجام همه‌اش خاکستر شد و کارخانه خوابید. آتشِ مُفتِ عمو آنقدر به کام کارخانه‌دارها شیرین آمده بود که دلشان نمی‌خواست برای آتش پول خرج کنند. پس دوره افتادند توی شهر و شروع کردند به پایمال کردن حق مردم. آنهایی که ضعیف‌تر بودند خشمگین شدند. همین که کسی خشم سراغش می‌رفت و پوست تنش به سرخی می‌زد با زنجیر دست و پایش را می‌بستند و درون چاه پرتش می‌کردند. کمی بعد هم شعله‌های خشم از چاه بیرون می‌زدند و تا ماه بالا می‌رفتند و تکه‌ای از آن را می‌سوزاندند. برای همین است که ماه پر از آبله و جای سوختگی‌ست. هر بار که آتش خشم ستم‌دیده‌ای به آسمان می‌رسد نیمی از ماه زیرِ دوده می‌رود و هِلال می‌شود. 

#حسن_غلامعلی_فرد

دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۵

قصه‌ی فقر


من توی خانه نشسته بودم و چشم به صورتِ کبود شده‌ی مادرم دوخته و گوش‌هایم را تیز کرده بودم تا اگر صدای افتادن تخم درون لگن بلند شد جَلدی بپرم و تخم را از زیر دامان مادر بقاپم و توی تابه بشکنمش. گرسنه بودم و آدم گرسنه کاری به این ندارد که چه می‌خورد. فقط می‌خواهد شکمش را پر کند تا از گرسنگی نمیرد. حتی اگر شده با خوردنِ برادرها و خواهرهایش.

گرسنه بودیم اما احمق نبودیم. می‌دانستم هر کدام از تخم‌هایی که نیمرو می‌کردمشان می‌توانستند برادر یا خواهرم بشوند و مرا از این تنهایی در بیاورند. اما مادرم راضی نمی‌شد، می‌گفت: «از پسِ سیر کردنِ تو برنمیام، مگه مرض دارم برای خودم نون‌خور اضافه کنم؟» بعد هم با مشت می‌کوبید تخت سینه‌اش و می‌گفت: «الهی بابات گور به گور بشه که یواشکی یکی از تخم‌ها رو برداشت و نشست روش و چشمِ تو رو به این خراب‌شده وا کرد و...» اما نمی‌توانست حرفش را تمام کند، گریه امانش نمی‌داد، همان طور که فین‌فین می‌کرد می‌گفت: «الهی کوفت‌شون شده باشی مرد... الهی هر کی تو رو خورد روزگار خوش نبینه...» آخرش هم آه می‌کشید و درد دلش را اینطور تمام می‌کرد: «دیگه جونی برام نمونده... چقدر پله‌های مردمو بسابم؟»

یک روز جانِ مادرم ته کشید و روی پله‌های خانه‌ی مردم تمام کرد. بشور و بساب‌هایش را تمام کرده بود که مُرد. جنازه‌ی او را هم ندیدم و گفتند به یاد مادرم به همه‌ی محل زرشک‌پلو با مرغ داده‌اند، جای مرغ هم گوشتِ مادرم بود. بی‌معرفتها یک بشقابش را هم به من ندادند و تنها شانسم برای چشیدن طعم غذایی به نام زرشک‌پلو با مرغ هم از کفم رفت. 

وقتی مادرم تمام شد یک کیسه پول خرد دادند دستم و گفتند: «این پول خردها توی زانوهای مادرت بود» کیسه را گرفتم و نشستم کنار همان لگنی که مادرم رویش می‌نشست. پول خردها آنقدر بی‌ارزش بودند که یک قرص نان هم نمی‌شد با آنها خرید. تا چند روز همانجا کنار لگن نشستم و با پول خردها بیخ‌دیواری بازی کردم. آنقدر گرسنگی کشیدم و پول خردها را بیخ دیوار پرتاب کردم که سرانجام از گرسنگی جانم در رفت. شبی که صاحب‌خانه لش‌ام را پیدا کرد به یاد من به همه‌ی اهالی ساختمان جوجه‌کباب داد، آن هم زعفرانی.   بوی زعفران که بهم خورد خنده‌ام گرفت، می‌دانستم از خودم هم چیزی نصیب خودم نمی‌شود، برای همین خنده‌ام گرفته بود، من خودم هم از خودم دریغ شده بودم...

#حسن_غلامعلی_فرد

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۵

قصه‌ی امید

دخترک می‌رقصید و بذرها را می‌ریخت روی زمینِ برهوت. پیرمردی چاق و چلاق و چروکیده و کچل چپقش را چاق کرده بود و همانطور که چانه‌اش را می‌خاراند زیر چشمی دخترک را می‌سُکید و نُچ‌نُچ می‌کرد. پیرمرد جوری قوز کرده بود که شبیهِ یک هیچِ بزرگ بود، همان هیچِ «تناولی». 

دخترک پا می‌کوبید و سر خوشانه می‌خندید و طوری روی زمین برهوت می‌رقصید و بذر می‌پاشید که بذرها تا به زمین می‌‌رسیدند جوانه می‌زدند و روی برهوت خودنمایی می‌کردند. پیرمرد که پر «چ»‌ترین پیرمرد دنیا بود چشم چراند روی اندام دخترک. جوری چشمانش را می‌چراند که انگار اندام دخترک سبزترین چراگاهِ دنیا بود. نی‌نیِ چشمانِ پیرمرد مَلَخ شده بودند و می‌چریدند میان برهوت. 

ملخ‌های چشم پیرمرد به هر بذرِ نو شکفته‌ای که می‌رسیدند دندان‌های تیزشان را در ساقه‌ی مرطوبش فرو می‌کردند. دخترک جیغ نکشید. گریه نکرد. آنقدر لبخند زد و لبخند زد که چالِ لُپ‌هایش دلِ ملخ‌ها را برد. ملخ‌ها دست‌ زیر چانه زدند و نشستند به تماشای دخترک.

دخترک شادترین دخترِ دنیا بود. آنقدر خندید و رقصید که جوانه‌ها رشد کردند و خرمن شدند. دخترک میان خرمن می‌رقصید و پا می‌کوبید. پیرمردی که شبیهِ هیچِ تناولی بود با سگرمه‌هایی در هم مدام پوف پوف می‌کرد و به ملخ‌های عاشق‌پیشه‌اش زیرلب فحش می‌داد. زمین برهوت دیگر برهوت نبود، زیباترین خرمن دنیا بود...

قصه را که برایش خواندم دست کشید روی سرش. یکهو از خوشی جیغ کشید و گفت: «سرم زبر شده... موهام داره در میاد...» دستم را گرفت و کشید روی سرش. زبر بود. خندیدیم‌. شیمی درمانی‌اش تمام شده بود و دیگر خبری از کُشتارِ موها نبود. حالا دنیا داشت روی قشنگش را نشان می‌داد. پرسید: «خیلی طول می‌کشه تا بتونم موهامو ببافم؟» نمی‌دانستم. اما دلم روشن بود. سرِ زبرش را بوسیدم و غلندوش کردمش. 

سر خوشانه می‌خندید و می‌رقصید. به راهرو که رسیدیم پیرمردی چاق و چلاق و کچل و چروکیده چپقش را آتش کرد و زل زد به دخترکِ رقصانِ نشسته بر دوشم، تا نچ‌نچ کرد دخترک بهش لبخند زد و با شیطنت زبانش را در آورد. از در که بیرون آمدیم دنیا دیگر مثل قبل نبود، تمام دنیا شبیه یک هیچ بزرگ بود، چیزی شبیه هیچِ تناولی. حالا نوبت ما بود که دنیا را هیچ حساب کنیم و سرخوشانه برقصیم و بنشینیم به انتظار خرمنِ موهای دخترک. همانطور که بر دوشم نشسته بود گفت: «باید یاد بگیری موهامو ببافی» باید یاد می‌گرفتم. پس خندیدم و رقصیدیم و پا کوبیدیم و ملخ‌های نا امیدی را زیر پاهای‌مان له کردیم. 

#حسن_غلامعلی_فرد

قصه‌ی یاسمن و نخل

یاسمن دست گذاشت روی تنه‌ی نخل، نوازشش کرد و گفت: «این پدرمه...» بعد کمی سرش را چرخاند، نخلی دیگر را چند قدم آن سو تر نشانم داد و گفت: «اون هم یاسره‌... برادرم...» نگاهش را دور تا دور نخلستان گرداند. نگاهش به هر نخلی که می‌رسید نامی روی زبانش می‌نشست٬ «شهرام... علی... ساعد... یوسف...» وقتی به یوسف رسید صدایش لرزید، گوشه‌ی چشمانش خیس شد و قطره‌ای اشک روی خاک افتاد. خیسیِ اشکِ یاسمن خاک را سرخ‌تر کرد. همه‌ی زمین نخلستان سرخ بود، خاکش سرخ‌ترین رنگی بود که تا آن روز دیده بودم. 

دستانش را حنا گذاشته بود. نقش‌ها پشتِ دستش دور هم می‌چرخیدند و تا روی انگشتها ادامه پیدا کرده بودند. کنار هر خطی و میانِ هر منحنی‌ای نقطه‌هایی حنایی بودند. گفت: «یوسف عاشقِ حنا بود... دلش می‌خواست بشینه و‌ با قلم روی دستم نقشِ حنا بکشه... ولی نشد... قسمت نبود» 

یوسف نامزدش بود. وقتی بعثی‌ها ریختند توی آبادی یوسف لباس دامادی به تن کرده بود و جلوی آینه مشقِ دلبری می‌کرد. وقتی صدای رگبار شنید به خیلِ مردانِ آبادی پیوست و لباسِ دامادی‌اش لباسِ رزمش شد، بعد هم همان لباس بود که برایش حکم کفن پیدا کرد.

یاسمن رفت سمت نخلی که نامش یوسف بود. تنه‌اش را بوسید و بعد مُشتی خاک از پای نخل برداشت و روی سرش ریخت. شن‌های سرخ از شالِ سیاه و صورتِ آفتاب‌سوخته‌اش پایین لغزیدند و ردی سرخ از خودشان باقی گذاشتند. گفت: «نشد که با چوب و کلنگ حریفِ تیر و خمپاره بشیم... با هر صدای شلیک یکی از مردهامون روی زمین می‌افتاد...» انگشت اشاره‌اش را گرفت سمتِ دیوارِ نخلستان و ادامه داد: «من پشتِ اون دیوار بودم... قبلا خونه‌مون بود... دیدم که مردهامون رو دست بسته آوردن اینجا... درست وسط زمینِ همین نخلستان...»

بعثی‌ها مردهای آبادی را به تیرک‌های چوبی بستند و بین خودشان مسابقه‌ی تیر اندازی راه انداختند. بعضی‌ از مردها آنقدر تقلا کرده بودند که زیر پاهای‌شان حفر شده بود و مُچ پای‌شان درون خاک فرو رفته بود. یاسمن گفت: «اون روزا اینجا نخلستان نبود... وقتی مردهامون رو تیر بارون کردن خاکش سرخ شد... هر چه کردیم نشد مردهامون رو‌ از خاک بیرون بکشیم، انگار زمین دو دستی مچ پاهاشون رو گرفته بود...» بغضش را فرو داد و گفت: «لباسِ دامادی یوسف سرخ شده بود...» 

روز بعد که سراغ مردها رفتند هر کدام‌شان درون زمین ریشه کرده بودند و قامت‌شان به نخل‌هایی سرخ‌پیکر بدل شده بود. گفت: «همه‌شون نخل شده بودن... خاک هم سرخ شده بود...» گوشش را گذاشت روی تنه‌ی یوسف، گفت: «گوش کن!» من هم گوشم را چسباندم به تنه‌ی سرخِ نخل. پرسید: «می‌شنوی؟» شنیدم. انگار زنانی درون تنه‌ی نخل کِل می‌کشیدند. یکی یکی سراغ نخل‌ها رفتم و گوشم را روی تنه‌های‌شان گذاشتم، یکی صدای سنج می‌داد و در دیگری صدای دَمّام می‌پیچید، یکی صدای موج می‌داد و در دیگری کسی نی‌انبان می‌نواخت. یاسمن گفت: «نخل‌های جنوب آدمهای جنوبن... می‌دونی چند نفر نخل توی خاک جنوب پا گیر شدن؟ می‌دونی چرا خاکِ اینجا اینقدر سرخه؟» می‌دانستم. نگاهی به بالای نخل‌ها انداختم. همه‌ی نخل‌ها بی‌سر بودند و قطراتی سرخ از جای خالیِ سرهاشان بیرون زده بود، مثل صمغ. 

یاسمن لب‌هایش را چسباند روی تنه‌ی نخل، چند بوسه بر پیکر نخل زد و زیر لب چیزهایی گفت. با هر سخنی که بر جان نخل می‌نشست سرخی‌ها بیشتر خودنمایی می‌کردند، همه‌جا سرخ بود، تنه‌ی نخل، خاک و گونه‌های یاسمن. من روی گرداندم و چشم دوختم به سرخیِ خورشید، نمی‌شد عاشقانه‌ترین لحظه‌های زندگی آن دو نفر را به تماشا نشست، عاشقانه‌ها باید مخفی بمانند، مثل ریشه‌ی نخل‌های جنوب، مثلِ پلاک‌های گمنامان...

#حسن_غلامعلی_فرد

دوشنبه، مهر ۲۶، ۱۳۹۵

قصه‌‌‌ی آقاجان و ننه

تا وقتی آقاجان زنده بود جیره‌ی تریاکِ ننه هم به راه بود. سیزده به در که تمام می‌شد آقاجان گره‌ی کراواتش را سِفت می‌کرد، چُپُقش را برمی‌داشت و می‌رفت چای‌خانه‌ی الیاس. الیاس هم تا چشمش به آقاجان می‌افتاد بساطِ دبِرنا را پهن می‌کرد و شروع می‌کرد به خواندن: «بیست و هشت... شصت... دوازده...» 

الیاس همانطور که برای مشتری‌ها چای دارچین می‌ریخت از کیسه‌اش عدد در می‌آورد و می‌خواند. آقاجان هم همانطور که گوشش به دهان الیاس بود بسته‌ی تریاک را از جابر سیاه می‌گرفت، با دستِ آلوده نشده به دبرنا تکه‌ای از تریاک جدا می‌کرد و میان انگشت گلوله‌اش می‌کرد، بعد کمی بو میکشیدش و رهایش می‌کرد توی استکانِ کمر باریکِ چای. دو‌ سه جرعه که می‌نوشید فریاد می‌زد: «دبرنا» همیشه همینطور بود. دو سه قُلُپ که از چایِ افیونی‌اش می‌خورد شانسش می‌زد و اعداد جوری از کیسه در می‌آمدند که آقاجان دبرنا کند. برای همین همیشه صد تومان به جابر سیاه شیرینی می‌داد که جنسِ اعلا بهش فروخته بود.

یللی تللیِ آقاجان که تمام می‌شد بسته‌ی تریاک را به ننه می‌داد و خودش چپقش را آتش می‌کرد. ننه هم از دیدن تریاک جوری چشمانش برق می‌زد که انگار النگوی طلا بهش داده بودند. بعد هم می‌نشست و تریاکِ تخت شده را تکه تکه می‌کرد و با آنها گلوله‌های ریزی همچون دانه‌های تسبیح می‌ساخت. بعد دانه‌های تسبیحِ افیونی‌اش را درون قوطی می‌ریخت. کارش که تمام می‌شد نخودی تریاک از قوطی درمی‌آورد و می‌خورد و زیر لب می‌گفت: «الله اکبر» انگار که واقعا تریاک برایش حکم تسبیح داشت.

ننه هر روز نخودی تریاک می‌خورد و بعد چادرش را به کمر می‌بست و راهی زمینِ شالی‌کاری می‌شد. آقاجان هم گره‌ کراواتش را مرتب می‌کرد و می‌رفت چای‌خانه‌ی الیاس تا از جابر سیاه تریاک بگیرد و شانس بهش رو‌ کند. ننه تا بالای زانوهایش توی آب و گلِ زمینِ شالی بود و آنقدر دولّا می‌ماند که اگر کمر راست می‌کرد سرش گیج می‌رفت. ننه آنقدر توی زمین شالی دولا مانده بود که موقع برگشت به خانه همه‌ی مسیر را دولا دولا و خمیده طی می‌کرد. همه‌ی زنان آبادی مثل ننه بودند، همه‌شان خمیده بودند. هر روز غروب لشگری از زنان خمیده کنار جاده راه می‌افتادند و سوی خانه‌های‌شان می‌رفتند. مردها هم آنقدر توی چای‌خانه‌ها دبرنا بازی کرده بودند که موقع برگشت به خانه صدای خواننده‌ی اعداد توی سرهاشان می‌پیچید.

ننه اگر تریاک نمی‌خورد پاهایش قوت نداشتند و نمی‌توانست استخوان دردش را تحمل کند. استخوان‌های پای ننه آنقدر توی آب مانده بودند که مثل ساقه‌های تازه‌ی برنج شکننده بودند. تریاک بود که ننه را سر پا نگه می‌داشت. 

یکروز آقاجان اعدادِ شانسش جور نشد و نتوانست دبرنا کند. همانجا تف کرد توی صورت جابر سیاه و آنقدر حرص خورد که قلبش گرفت. اهالی چای‌خانه هر چه کردند نتوانستند گره کراوات آقاجان را شل کنند، یعنی بلد نبودند، آقاجان هم هوا کم آورد و پای میز دبرنا جانش در رفت.

وقتی خبر مرگ آقاجان را به ننه دادند همانطور که خم بود گریست، اشک‌هایش یکراست از چشمانش درون آب می‌چکیدند، برای همین بود که برنج‌شان آن سال نه درست و حسابی قد می‌کشید نه مزه‌اش خوب بود، به شوری می‌زد انگار.

وقتی آقاجان مرد قوطیِ نخودهای تریاک‌ِ ننه پر و پیمان نبود. تریاکش هم کیفیت قبل را نداشت انگار. جابر سیاه هر چه قسم می‌خورد که جنسش اصل است ننه باورش نمی‌شد. می‌دانست که یک جای کار می‌لنگید. به یک ماه نکشید که ننه مریض شد و رفت پیش آقاجان. هیچکس نفهمید که ننه چرا مرد؟ همه گفتند از غمِ دوری آقاجان دق کرده اما نمی‌دانستند که جابر سیاه جای تریاک به ننه قیر می‌داده. وصیت آقاجان بود، به جابر سپرده بود اگر مُرد زنش را چیز خور کند که فردا پس‌فردا برای دو سه نخود تریاک دستش جلوی هر کس و نا کسی دراز نشود. 

ننه وقتی مرد درد داشت، پاهایش آنقدر درد داشتند که وزن ننه را تاب نیاوردند و همانجا کنار جاده کم آوردند. از دور که تماشا می‌کردی، پیرزنی را می‌دیدی که از خیل جماعتِ زنانِ خمیده جا مانده و کنار جاده زمین‌گیر شده، جاده‌ای که دو طرفش پر بود از زمین‌های شالی‌کاری شده و جماعتی از زنانِ خمیده لنگ‌لنگان از میانش می‌گذشتند...

#حسن_غلامعلی_فرد

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۵

قصه‌ی آهن


وقتی دستانم روی زمین افتادند صدای آهن دادند. با هم می‌دویدیم و دستهای‌مان را می‌زدیم به استوانه‌هایی آهنین که از زمین روییده بودند و بین‌شان زنجیر بود. بچه بودیم. از تهِ کوچه‌شان یک ضرب می‌دویدیم و برای رسیدن به استوانه‌های آهنین جان می‌کندیم. هر کسی زودتر دستش را به آهن می‌سایید برنده می‌شد و بالای لب‌های آن یکی سبیل آتشین می‌کشید. 

من همیشه بازنده بودم. دلم می‌خواست انگشتانش روی لبانم راه بروند و حرارت‌شان مرا بسوزاند. وقتی انگشت روی لبانم می‌گذاشت چنان گُر می‌گرفتم که آتشِ سبیلِ آتشین در برابرش هیچ بود. انگشتانش که روی لبانم می‌نشست بوی یاس می‌پیچید توی دماغم و آن وقت چنان نفس عمیقی می‌کشیدم که انگار تمام یاس‌های دنیا را درون سینه‌ام انبار کرده بودند. بازی‌مان که تمام می‌شد دستانم را بو می‌کردم، بوی یاس می‌دادند، دیگر دلم نمی‌آمد دستانم را از جلوی بینی‌ام کنار ببرم. تا خودِ صبح می‌بوییدمشان. بوی دستان او را می‌داد.

یک‌ روز هوسِ لمسِ لبانش به جانم افتاد. پس دویدیم. این بار دیگر خبری از باخت‌های عامدانه‌ام نبود. زودتر از او به استوانه‌ی آهنین رسیدم و لمسش کردم. حالا وقت کشیدن سبیل آتشین بود، وقتِ لمس لب‌هایش. هنوز انگشتم بالای لبش ننشسته بود که سگرمه‌هایش در هم رفت و انگار که چندشش شده باشد فریاد زد: «اَه... چه بوی گندی می‌ده دستت... حالم به هم خورد... بوی آهن می‌ده»

دستانم را بو کردم. بوی گند آهن می‌داد. دلم آشوب شد. گفتم: «بذار دستات رو بو کنم... دستات بوی یاس می‌دن» دستانش را جلوی بینی‌ام گرفت، بوی گندِ آهن می‌داد، انگار یکباره تمام یاس‌های باغِ دستانش را باد برده بود. گفت: «خل شدی؟» نگاهش کردم. بوی آهن تمام دنیایم را پُر کرد. سینه‌ام دیگر انبار یاس نبود، بازار آهن‌فروشان بود انگار. بی‌اختیار دویدم و دست کشیدم به استوانه‌ی آهنین. بوی آهن بیشتر شد. برگشتم و دوباره دویدم. آنقدر دویدم و دست بر آهن کشیدم که دستانم آرام آرام آهنین شدند و زنگار بستند. بدنم سنگینی آهن را تاب نیاورد و دستان آهنینم از جا در آمدند و روی زمین افتادند. صدای آهن همه‌ی کوچه را پُر کرد. 

روزی که دستانم آهن شد فهمیدم که نباید هوس پیروزی به سرم می‌زد. من محکوم به شکست‌های خود خواسته بودم و روی پیشانی‌ام نوشته بودند: «بازنده» بازنده‌ها وقتی هوس پیروزی به سرشان می‌زند نمی‌دانند که حریف‌شان «دنیا»ست، خودشان را به هر دری می‌زنند تا بلکه کمی طعم پیروزی را بچشند، یادشان می‌رود که قاعده‌ی بازی بر شکست آنها استوار شده است. یادشان می‌رود که باید ببازند تا دنیا کن‌فیکون نشود. وقتی بازنده‌ای پیروز می‌شود یاس‌ها را باد می‌برد و بوی آهن همه‌ی دنیا را پُر می‌کند. اینجاست که هیچکسی از پیروزی بازنده شاد نمی‌شود و همه دماغ‌شان را می‌گیرند و پیف‌پیف می‌کنند. 

من بازنده بودم. می‌باختم تا سرانگشتانش روی لبانم بنشینند و سبیلهای آتشینش تمام تنم را بسوزاند. آنقدر شیفته‌اش بودم که بوی آهنِ دستانش را به بوی یاس تشبیه می‌کردم. اما وقتی پیروز شدم، وقتی انگشتانم روی لبانش نشست و وقتی سگرمه‌هایش در هم رفت ناگهان از چشمم افتاد. دستانش بوی گند آهن می‌دادند. شاید اگر پیروز نمی‌شدم همانطور عاشقش می‌ماندم و بوی یاس را از کف نمی‌دادم. نمی‌دانستم که عاشق محکوم به بازنده بودن است...

#حسن_غلامعلی_فرد

یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۵

قصه‌ی ماهی‌ها



دهانم باز بود که پدرم میان آرواره‌هایم لغزید. بدن لزجش که روی دندان‌های تیزم نشست با چنان نیرویی دهانم را بستم که گرمای خون توی دهانم نشست. پدرم میان دندانهایم کمی تکان خورد و بعد مُرد. چشم دوختم به تصویرم در آب، خرسی قهوه‌ای با دنداهای سرخ زل زده بود به چشمهایم...

#حسن_غلامعلی_فرد
Telegram.me/amib45

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

وقتی كسی نوشته‌ای از من بخواند.....

من كيم؟ اينجا كجاست؟!