جوی و دیوار تشنهی ابراهیم گلستان رو طی یک روز (از دیروز عصر تا همین الان) خوندم. این مجموعه از آذر ماه آخر پاییز برام جذابتر بود.
آذر ماه آخر پاییز نوشتهی ابراهیم گلستان رو خوندم. طی یک روز.
نظر خاصی ندارم. نمیدونم به خاطر اسم ابراهیم گلستانه یا حال روحی خودم که روبهراه نیست و در اوج پیاماس هستم یا هرچی. اما خوندنش عذابآور نبود.
افسانه و افسون م دیدهور(غلامحسین ندوشن) رو طی پنج روز خوندم. وقتی نوجوون بودن پنجاه شصت صفحه از این کتاب رو خونده بودم و یادش افتادم و خواستم تمومش کنم.
انتظار چیز دیگهای داشتم، گاهی فکر میکنم انگار نویسنده با طایفهی نسوان و خاصه فمنیستها خصومت شخصی داشته. تا آخر رمان منتظر بودم که خب، یه چیزی بشه و چیز خاصی نشد به نظرم.
امروز "حاج مم جعفر در پاریس" نوشتهی ایرج پزشکزاد رو خوندم. سورپرایز خاصی نداشت و همونطور که انتظار داشتم بود.
روزگار دوزخی آقای ایاز نوشتهی رضا براهنی رو همین الان تموم کردم. فکر کنم دو سه هفتهای خوندنش طول کشید دقیقا یادم نیست. البته میل به خوندن سریعترش داشتم ولی نه اونقدر که وقتی خیلی خستهام بخونم.
داستان و نگارش به نظرم یه اورتینک طولانی اومد و هرچی به آخر میرفت این اورتینک شدیدتر میشد. و البته به نظرم نیومد آقای ایاز روزگار دوزخیای داره. بیشتر روزگارش برزخی بود
. فکر میکنم روزگار دوزخی داشتن آقای ایاز نظر کاتبه نه خود راوی. همونطور که بارها در داستان گفته میشه که راوی خود کتابه، نه کاتب و کاتب از چیزهایی خبر داره که کسی خبر نداره. اما اگر این فرض رو در نظر بگیریم که هیچ کس نمیتونه به درون دیگری راه پیدا کنه، حتی اگر کاتبی باشه که راوی اول شخص رو برای داستانش انتخاب کرده پس نمیشه در مورد روزگار دوزخی مطمئن بود. و خب البته من هم یک راس این مثلثم. و ترکیب ما سه نفر، من، ایاز و براهنی این عقیده رو در ذهن من ساخته.
شاید هم تعریف برزخ و دوزخ از سال 1349 تا امروز آخرین روزهای سال 1402 تغییر کرده و ما مردم این عصر یا من به نشونهی مشتی میان خروار اونقدر تو دوزخ سر کردم که دنیای توی کتاب برام شبیه برزخه. یا نه، جز برزخ چیزی دیگهای نمیشناسم که برام تداعی بشه.