...

...

حضورت گرم و گرامی 

اما خنده ات را باور کنم 

یا مروارید گونه هایت را...  

 

  

.................................................................. 

خدایا نمیشد یه جوری زندگی رو میساختی که پای آدما نلغزه؟؟

نظرات 3 + ارسال نظر
س یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:52 ب.ظ

اسمش مردگی بود

همیشه عجله و فکر بیهوده ست که فاصله می اندازه.

........ یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:53 ب.ظ

کی مهمان ناخوانده،

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

رسیده نیمه شب از راه، تن خسته، غبارآلود

نهاده سر بروی سینهء رنگین کوسن هائی

که من در سالهای پیش



همه شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم

هزاران نقش رویائی بر آنها در خیال خویش

وچون خاموش می افتاد بر هم پلک های داغ و سنگینم

گیاهی سبز می روئید در مرداب رویاهای شیرینم

ز دشت آسمان گوئی غبار نور برمی خاست

گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم

نسیم گرم دستی ، حلقه ای را نرم می لغزاند

در انگشت سیمینم





لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید

و مردی مینهاد آرام، با من سر بروی سینهء خاموش

کوسن های رنگینم



کنون مهمان ناخوانده

ز هر درگاه رانده، سخت وامانده

بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را

آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را

و مست از جامهای باده می خواند: که آیا هیچ

باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست



یا برای رهروی خسته

در دل این کلبهء خاموش عطرآگین زیبا

جای خوابی هست؟!



شیوا دوشنبه 27 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ب.ظ http://shiva.blogsky.com

دفعه بعد که خواستم دنیا بسازم دقت بیشتری می کنم ;)

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد