...

...

 

  

ای خورشید شرقی من 

دیریست که تو را در آستانه خالی در ندیده ام 

 

آه که من منتظرم 

چشم به منظره ای دارم . 

 

شاید که نسیم  

لااقل باز  

عطر طلوع تو را بر من 

باز آرد 

...

گندمزار

  

 

با خود می گویم ، چه موجی است در این دریای طلایی آرام که میبالد به رقی زیبای موجهایش در تلاطم باد و کرشمه ای نهان در نگاه دارد.
گویی که سخت به دلربایی آسمان در کار است.
زیر نور ماه این دریا ، به دشتی از جواهر می ماند ، تبلور دانه های حیات است که به میهمانی خوشه های آسمان می رود.
ذهنم پرواز می کند
پر می کشد
آن طرف تر به چهره سرد مترسکی می نشیند
وه چه چشمانی دارد این سرد روی ِ شکسته دل ِ پر امید ، و به پاسداری ایستاده.
شاید که نیم نگاهی به او کند گندمزار

 


من با زمان قرار همزیستی مسالمت آمیز گذاشته ام که نه او مرتبا مرا دنبال کند و نه من از او فرار کنم،  بالاخره که روزی بهم خواهیم رسید 

 


 

I made an agreement of peaceful coexistence with time: neither he pursues me, nor I run from him, one day we will find each other