...

...

و او گفت : شما می خواهید از راز مرگ سر در آورید. اما این راز را چگونه پیدا می کنید ، مگر آنکه او را در دل زندگی بجوید ؟ 

بوم که چشمان شب گیرش در روز کور است ، دروازه دل خود را به زدگی باز کنید .  

زیرا که زندگی و مرگ یک چیزند ، 

چنانکه رودخاه ها و دریاها همه یک چیزند . دانش خاموش شما از هستی آن سو تر در ژرفای امیدها و آرزو هاتان خوابیده است ; و همان گونه که دانه در زیر برف خواب می بیند ، دل شما در رویایی بهار سیر می کند .  

به رویا ها اعتماد کنید زیرا که دروازه عبدیت در آن است .

بانوی من مرا به دریاهای آبی مخوان
مرا به آسمان آبی و کهکشان نخوان

مرا به خود بخوان

مرا به آن آغوش گرمت بخوان




چشم دل اگر بگشایی


هر نظر کرده ای را

ناظری است

هر سفر کرده ای را

منتظری است

شاید

حکایت خم ابرو و کرشمه یار...