...

...

بازم شده قصه همیشگی. میخوام یه مطلبی بنویسم . اما نمی دونم از کجا؟ از کی؟ از چی؟ بنویسم. فقط می خوام بنویسم.


تا الان که شده ساعت ۱۰ دقیقه به ۴ صبح بالای ۷ تا مطلب نوشتم که خودمم به مزخرف بودن اعتقاد داشتم. بی خیال شدم.


« وقتی نمی تونم بنویسم بهتره که ننویسم . اینطوری حالم از خودم بد نمیشه به حالت کما نمی افتم و زحمت انتقال یک مسموم نوشتاری رو به بیمارستان به کسی نمیدم. تازه با این کارم به همه شما دارم لطف می کنم [ شکلک از خود متشکر محض] تا شما هم در سلامتی کامل یه سری به دوستانم تو لینک ها بزنید یا پست های قبلی رو بخونید. مطمئنم که دست خالی بر نمی گردید. »




 داشتم می خوندم 

 

بعد از پایان تحصیلاتش برای ارشاد و راهنمایی مردم به محل زندگی‌اش بازگشت. چند ماهی در کسوت روحانیت به مردم خدمت می‌کرد. تا اینکه زنی برای پرسش مساله‌ای که برایش پیش آمده‌بود پیش وی می‌رود. از وی می‌پرسد که «فضله‌ی موشی داخل روغن محلی که حاصل چند ماه زحمت و تلاش‌ام بود، افتاده است، آیا روغن نجس است؟» مرد با وجود اینکه می‌دانست روغن نجس است، ولی این را هم می‌دانست که حاصل چند ماه تلاش این زن روستایی، خرج سه چهار ماه خانواده اش را باید تامین کند، به زن گفت نه همان فضله و مقداری از اطراف آنرا در بیاورد و بریزد دور، روغن دیگر مشکلی ندارد.

 

 روزها گذشت، طاب توان ماندن در این کسوت را نداشت. ترک کسوت کرد، از خانواده و اطرافیانش طرد شد.

 

 

 حسین پناهی مردی ساده و بی آلایش که دنیا را در چهار چوب پنجره دلش نگاه می کرد. یادش بخیر و گرامی

 

 

 

 

دل ساده

برگرد و در ازای یک حبه کشک شور سیاه

 

گنجشک ها را

 از دور بر شلتوک ها کیش کن

 

که قند شهر

دروغی بیش نبوده است.

عاشقانه

مرا در دلت مهمان کن 

 

به میهمانی آب می آیم 

به میهمانی آفتاب می آیم 

 

مرا در دلت مهمان کن 

 

با نوازش 

با نسیم 

 

مرا در دلت مهمان کن 

 

با شمیم گل یاس 

با بوی نم خاک 

 

مرا در دلت مهمان کن 

 

می آیم  

 

با یک بغل ترمه گلاب 

با سبدی پر ز سلام 

 

می آیم 

 

با یک بغل تمنای نگاه 

با سبدی از عشق وجود 

 

می آیم 

 

تا که کام از لعل لبانت گیرم 

تا که سر بر سایه تو بگذارم 

 

می آیم 

 

تا وجودم پر از شور نگاهت گردد 

تا تمامم با تو از تازگی سرشار شود 

 

 

 

تقدیم به تو