روی آتش بزرگ هم اگر قطره قطره آب بریزی بلاخره اندازه شعله ای میشه که یه نسیم کوچک هم خاموشش میکنه و خاکستر آتش هیچوقت گرمایی ندارد.
-------------
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می شد: “من کور هستم لطفا کمک کنید”
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت؛ نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد، تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم؛ لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
سلام. وبلاگ واقعا خوشچییییلو موشجییییل دارید. بهتون تبریک میگم. نظرت راجع به تبادل لینک چیه؟اگه مایلی منو به اسم اغوش اتشی بلینک سپس در قسمت نظرات بهم خبر بده تا تو رو با هر نامی که دوست داری لینک کنم.
خیلی قشنگه ...
سلام
خیلی قشنگ نوشتی
خوبی دارینوش جان؟
آره واقعا خیلی دیر آپ کردم اما ممنون که تو همیشه به یادمی
دوست دارم فعلا...
فقط کافیه یه جور دیگه نگاه کرد ...
وای چقدر جالب بود. خیلی حال کردم!
واقعا خلاقیت حتی تو گدایی حرف اولو میزنه! D:
این جاست که نقش ادبیات برای تاثیرگذاری بر مخاطب روشن می شه.
احتمالا اون روزنامه نگار ایرانی بوده ( احتمال دویست و پنجاه در صد!!!)
آخه فقط ایرانی ها بلدن از احساسات دیگران سو استفاده کنن.