...

...

یادمان باشد

مردی مقابل گل فروشی ایستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.



شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن
نظرات 4 + ارسال نظر
حسین سه‌شنبه 25 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:24 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام . مطالب وبلاگتون بسیار جالب بود. اروزی موفقیت دارم برای شما

شب نویس چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ق.ظ http://man-o-shab.blogsky.com

:((((((

چقدر قشنگ بود و چقدر تاثیر گذار

شیوا چهارشنبه 26 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ http://shiva.blogsky.com

چه میهمانان بی دردسری هستند مردگان ....

اتل متل چهارشنبه 2 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:20 ق.ظ http://shilly-shally.blogfa.com

... تا به جای دیدن اسمم روی سنگ قبر ،لبخندم را ببینی و دنیای مهربانی ام را!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد