...

...

من مالک خودم هستم.
مالک آسمانم
مالک زمینم
مالک زمانم
من در آسمان ها به رهایی پرستو ام.
من در زمین به نرمی آبم.
من در زمان به بلند پروازی عقابم.
من تملک را دوست میدارم. 


همه اینها را که دوست می دارم ٬  به لبخندی ز تو وا می گذارم.

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود 

 

---- 

احمد شاملو

لحظه

سرد 

سرد 

سرد  

و از آن سرد تر نگاه رهگذری است که به دستان خالی دخترک نگاه میکند. 

 

رهگذر در فکراست و تنها نگاهش را به دستان دخترک دوخته است. 

فکر . فکر 

 

فکر روز سخت پیش رو 

 

حتی عمق نگاهش به دوساعتی بعد نمی رسد. 

 

؛هرچه پیش آید خوش آید.؛ 

 

چشم هایش را میبند تا بر روی صندلی ایستگاه اتوبوسی خلوت لحظه ای کوله بار خستگی روحش را به زمین بگذارد. 

 

آهی میکشد تا شاید نفس خسته ایام را از درون سینه اش بیرون کند. 

  

من نمیدانم رهگذر کیست حتی نامش را هم نمی دانم. شاید رهگذر من باشم . شاید تو . شاید ما. 

 ....