دلگیرم از این قلم که بر کاغذ ذهنم می رود اما در برگه سفید دفتر هرگز قدم از قدم بر نمی دارد.
دلگیرم که چرا نمی توانم به زمینی خشک نگاهی سبز بیندازم .
دلگیرم که چرا حتی نگاه معصومانه اش را با لبخندی جبران نمی کنم.
دلگیرم که چرا دستان من ازیخهای قطب شمال هم سرد تر است.
دلگیرم که چرا اینگونه لحظه را بی آنکه بپذیرم٬ وا می گذارم.
----
دریغا ! که از حالم هیچ استفاده ای نمی کنم؟ دریغا ! که نمی اندیشم که مسئولیتم با توجه به شرایطم است.
خوب که می اندیشم ، با خود می گویم که حال را دریاب و آینده را بساز نه اینکه حال را فدای گذشته کن .
زوشا بیرانوند
وقتی که پناه گاه نبود
پناهنده بودم به قلم و کاغذ بی پناه
من که دارم آیندم رو فدای حال می کنم! اینقدر که تو لحظه زندگی می کنم دارم آیندم رو به باد میدم.هرچیزی تعادلش خوبه. والا!
"حال را دریاب و آینده را بساز"
جالبه که میدونم باید با این هدف راهم را بسازم تا بتونم قدمهای زندگیم را بردارم اما همش ایستادم و برگشتم دارم پشت سرم را نگاه میکنم دریغا...