تکیه بر درگاه در زده ام.
پیشانی من خسته و چروکیده
از رنج
از انتظار
چه روز ها و چه شبهایی را تنها با یاد تو به سر برده ام.
بغضم٬ اشکم٬ تنها یاوران این روح خسته ی من اند.
اکنون که رنگ چشمانم به مانند رنگ گیسوان سفید رنگم در روشنای تابش خورشید. بازتاب خاموشی دارد. دل به راه تو هستم.
فرزندم
ای فرزندم
هنوز بر درگاه در نشسته ام.
روزهای نو در انتظار تو اند!!!
چشمان منتظرت را به در بدوز...
هر انتظاری تموم میشه اما تو این انتظارا چه موهایی که سفید نشده...
سلام
مرس که بهم سر زدی
خوشحالم که نوشته هام رو دوست داری
نوشته های تو هم خیلی زیبان
نمیدونم چرا وقتی مطالبت رو میخونم دلم میگیره
نوشتهات یه غم غریبی دارن
خوشحالم که بهت سر میزنم
در فراسوی دهلیز شب همیشه دریچه ای هست.... به سوی دریچه گام بردار...
آخی دلم سوختید
من آپم سر بزن