...

...

به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود 

 

---- 

احمد شاملو

نظرات 3 + ارسال نظر
شیوا دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 01:46 ب.ظ http://shiva.blogsky.com

خیلی خوش سلیقه ای
بازم دمت گرم

مرسی عزیزم.
نظر لطفت همیشه شامل حال من شده.

دهان پاره دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:21 ب.ظ http://www.dahanpare.blogsky.com

مرسی از مطلب جالبی که تو بلاگم نوشتین
موفق باشین

شب نویس دوشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 09:20 ب.ظ http://man-o-shab.blogsky.com

شاملو رو دوست دارم به خاطر فکر عجیب و غریبش. واقعا یه آدمی بوده که نمی دونم مانندش پیدا میشه یا نه!

احمد شاملو یکی بود. نوشته های اونم یک بود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد