به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگ ومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال می زد.
به پرواز
شک کرده بودم من.
***
سحرگاهان
سحر شیری رنگی ِ نام بزرگ
در تجلی بود.
با مریمی که می شکفت گفتم«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوائی بر آورد
خسته گی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانه نام بزرگ؛
و شک
بر شانه های
خمیده ام
جای نشین ِ سنگینی ِ توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود
----
احمد شاملو
خیلی خوش سلیقه ای
بازم دمت گرم
مرسی عزیزم.
نظر لطفت همیشه شامل حال من شده.
مرسی از مطلب جالبی که تو بلاگم نوشتین
موفق باشین
شاملو رو دوست دارم به خاطر فکر عجیب و غریبش. واقعا یه آدمی بوده که نمی دونم مانندش پیدا میشه یا نه!
احمد شاملو یکی بود. نوشته های اونم یک بود.