قصه يك غصه

روسري آبي با گلها و حاشيه بنفش مايل به قرمزش را محكم از پشت گردن گره زده بود. يك وجب از شلوار سياه و گشادش از زير دامن گلدار و تنگش پيدا بود. سطل را زير پاي بز گذاشت و گفت: «قربان امام حسين بروم؛ همين پارسال روسريم را زير پاي دسته عزادارانش پهن كردم، نشد. گفتند چند تكه از لباسهايت را آتش بزن. زدم؛نشد.گوشواره هام را به يك سيد دعانويس دادم، نشد.» روي چارپايه جابه جا شد و گفت: «شاباجي گفته اگر زيارت حضرت معصومه بروم حاجتم براورده ميشود. من و كبري همسن و ساليم. همين روزها دخترش را شوهر ميدهد اما من....

دستم را زير چانه ام گذاشته بودم و روي پله هاي گِلي و نامرتب حياط نشسته بودم. پشتش به من بود . شير، با فشار داخل سطل فرو ميرفت. به زحمت گردنش را چرخاند و نگاهم كرد تا از حضورم مطمئن شود. لبخند زد. لبخندش چين و چروك هاي صورتش را عمق داد و تاريكتر كرد و دسته موي سفيدي كه حلقه وار بيرون از روسري آبي با گلهاي بنفش مايل به قرمز به گونهايش چسبيده بود، سياهي دندانهايش را با وقاحت تمام به مسخره گرفت. پرسيد:" شما چرا شوهر نميكنيد؟!!!"

فعاليت سياسي

از تعجب ،جاي شاخم درد گرفت همان موقع كه در ستاد تبليغاتي سبزها ديدمش. از آنهايي بود كه به خاطرطرز لباس پوشيدنش، يك روز در ميان از حراست دانشگاه تذكر ميگرفت و زير طومار " انرژي هسته اي حق مسلم ماست" نه يكي، چندتا امضا ميزد تا همه بفهمند كه در ايران فقط يك چيز حق مسلم ماست و آن چيزي نيست جز انرژي هسته اي.

آذر دختر بيست و پنج ساله و خوش برورو و خوش قدو بالا و همدانشگاهي ام، از آشناهاي خانوادگيمان است. گاه گاهي همديگر را ميبينيم. قبلترها در دانشگاه و حالا در خيابانهاي شهر. سلام وعليكي هم باهم داريم . بعضي وقتها، مثلن در مهمانيها به هم لبخند هم ميزنيم.

تعجبم چند برابر شد وقتي كه ديدم در اين مدتي كه نديده بودمش تغييرات اساسي كرده است. از آزادي مطبوعات ميگفت. از برابري حقوق زن و مرد حرف ميزد. وحشتناكتر اينكه كلماتي مثل امپرياليسم و راديكاليسم و ماكياوليسم و سوسياليسم و يك عالمه ايسم هاي ديگر را قسم ميخورم بدون اينكه معني شان را بداند با اعتماد به نفسي خداگونه به كار ميبرد. 

تا اينكه فهميدم نامزدش از فعالان سياسي دانشگاه است و مطمئنن براي آذر، دليل موجهي بود براي اين همه تغيير. يادم افتاد خودش قبلترها در يكي از مهمانيها كه در كنار هم نشسته بوديم گفته بود كه قرار است با يك جنتلمن نازّد كند. 

و اما هدف از درد آوردن سرتان اين بود كه ديروز از يك منبع موثق شنيدم كه آذر، ماه آينده ازدواج ميكند. اما نه با آن فعال دانشجويي به قول خودش جنتلمن .بلكه با يك چيز ديگر مني كه موفق شده تغييرات زيادي در شخصيت محكم و با اراده آذر به وجود آورد. شنيده ها حاكي از آن است كه آذر در كنار همسرش سرسختانه از لايحه حمايت از خانواده هم حمايت ميكند.

   

دلهاي بهانه گير

ليوان بلوري دسته دار چاي داغ را جلوي دهانم ميگيرم؛ فوت ميكنم كه بُخارش، شيشه عينكم را تار كند تا اشكهايي كه براي جوشيدنشان، هزار بهانه دارند و من براي نيامدنشان، هيچ بهانه اي ندارم را كسي نبيند؛ حتي خودم. دلم ميسوزد براي كساني كه در اين روزهاي پر بهانه و با اين دلهاي بهانه گير، عينك ندارند.

 يك قُلُپ سر ميكشم؛ به هر جان كندني، پايين ميرود .اما داغي اش ،بغض هاي سخت تيله مانند فروخورده ام را كه چند وقتي است به خنده ها و حرفهاي دلم مجال نميدهند و نفسهايم را به گَند كشيده اند، منبسط ميكند انگار.

آخر، به آينه كه نگاه ميكنم، به خودم ميخندم.

درد كليه

بنا به دستور پزشك، براي مطلع شدن از علت دردي كه چند وقتي بود، كليه ام را آزار ميداد، به سونوگرافي رفتم. و بنا به دستور منشي پزشك سونوگرافي، شروع كردم به خوردن آب. چند خانم و آقا كه گويا درد مشترك داشتيم هم با من همراهي ميكردند. ليوانهاي اول را با لبخند سر ميكشيديم و به هم نگاه ميكرديم و هر از چندگاهي سرمان را هم به نشانه همدردي براي هم تكان ميداديم و لبخندي كجكي از سر تاسف ميزديم.طولي نكشيد كه همه تلاشمان را صرف نديدن يكديگر كرديم ؛ چون حالمان با ديدن آب بد ميشد، پس تصميم گرفته بوديم با چشم بسته آب بخوريم. بيماراني هم بودند كه به خوردن آب احتياجي نداشتند. مثل خانمي كه باردار بود و يا آقايي كه بي ترديد باردار نبود .

منشي اسم دو نفر را صدا زد كه دومي من بودم. قبل از من خانم باردار وارد شد. 

وقتي راه ميرفتم فشار آب را بر روي تمام اعضاي داخلي بدنم حس ميكردم ، بالا و پايين رفتن و صداي شالاپ و شلوپش احساس مشك بودنم را ناجوانمردانه تشديد ميكرد. دقيقا تا زبان كوچك ته حلقم  آب موج ميزد فقط كافي بود، انگشتي ، شيئي، چيزي به شكمم بخورد تا كف مطب تبديل به استخر شود. از طرف ديگر نگه داشتن آن همه آب براي من كه روزانه نهايتا چهار ليوان آب ميخورم و هشت بار رويم به ديوار، گلاب به رويتان... عذابي بود اليم.

خانم باردار، روي تخت دراز كشيد و من كنارش ايستادم . خانم دكتر پرسيد: اين چندمي است؟ خانم باردار گفت: سومي. خانم دكتر، دست به كار شد. و گفت : چه بچه بازيگوشي ! چشمهاي خانم باردار برق زد و لبخند هم زد. خانم دكتر گفت كه بچه رشد خوبي داشته و مشكلي نيست . اينبار خانم باردار موقع لبخند زدن لبش را هم گزيد و خواست چيزي بپرسد كه خانم دكتر گفت : دختر است. خانم باردار مي خواست لبخند بزند اما اشك زودتر به چشمهاش دويد و اجازه خودنمايي لبخند به روي لبها را نداد.

فكر ميكنم كه خانم باردار به خاطر دختر بودن فرزندش اشك شوق ريخت .

چيزي شبيه به وجدان

نشاني از آفتاب بر روي زمين نمانده بود. نگاهي به آسمان انداخت؛ آخرين نشانه هاي خورشيد، در گوشه اي قرمز رنگ، از آسمان آبي پيدا بود. دست توي جيبش كرد و خيالش از بابت بليط بيست و پنج توماني اتوبوس، راحت شد. كاغذ ها، قوري، ليوان، مداد و ذغال ها را جمع كرد. كيفش را روي كولش انداخت و به راه افتاد.

از اتوبوس كه پياده شد و آخرين دارايي اش را به آقاي راننده تحويل داد، چشمش به كرم كوچك سبزي افتاد  كه روي كيفش كز كرده بود. در چشم بر هم زدني، با دو انگشت شست و اشاره از روي كيف جدايش كرد؛ مثل آشغالي كه به لباسش چسبيده باشد،كنار همان باجه زرد بليط فروشي.

ساعت از دو صبح گذشته بود. تلاش بي فايده بود. دوباره سعي كرد؛ چشمانش را بست. اما باز هم تصوير له شده كرم، زير پاي عابران پياده و لاستيك ماشينها در سياهي و سكوت غم انگيز خيابان، تكرار شد. از لحظه اي كه تصميم به خواب گرفته بود، فكر كرمي را كه نا خواسته با خود به شلوغي شهر آورده بود، لحظه اي راحتش نمي گذاشت.

خسته بود. تا ايستگاهي كه بايد مي رفت چهار ايستگاه فاصله بود. پياده به راه افتاد. تمام راه را با دلهره طي كرد. وقتي به ايستگاه رسيد ساعت از چهار گذشته بود. با كمك نور موبايلش كنار باجه، زيرنيمكت، داخل جوي آب را با چشمهاي نگرانش زير و رو و بلاخره كرم كوچولو را كنار جدول خيابان پيدا كرد.

وقتي كرم را روي همان درختي كه تمام روز گذشته را زير سايه اش گذرانده بود، گذاشت؛ تكه هايي از آفتاب در گوشه هايي از زمين ديده ميشد.

اين ماجرا مربوط به من نيست

احساس خوبي بود. يك جور احساس سبكي كه باعث ميشد، اجسام، با خطوط محكمتر و رنگها، با جلايي بيشتر از قبل به نظرم برسند. با وجود پر و سنگين بودن هوا از بوي گَند، با كمال ميل نفس عميقي كشيدم. چند بار پشت سرهم و بدون وقفه صابون مايع را فشار دادم. قبل از اينكه صابون ليمويي، لاكپشت وار سرش را بيرون كند، دستهايم را زير شير آب گرفته بودم؛ صابون كنار پايم با همان سرعت فوق العاده پايين و بي حالي ذاتي اش روي زمين ماسيد. عادت بدي كه داشتم؛ رُژ لبم را ميخوردم. با احتياط، رُژ را به روي لبهايم ماليدم. چند قدم به عقب برداشتم؛ بد نبود. ليوان آب را پر كردم و از دستشويي بيرون آمدم.

چند نفري كه توي راهرو ايستاده بودند؛ اول نگاهم كردند بعد به نظر ميرسيد تعجب كردند، بعد از آن، به هم چيزي گفتند و آخر سر، كركر خنده شان بلند شد. توي دلم فحش آبدار و بدون سانسوري به تك تك شان دادم. راهرو بلند طبقه بالا را پشت سر گذاشتم و پله ها را با چالاكي پايين آمدم. جلو در كارگاه ايستادم. يك بار ديگر دستي به موهاي روي پيشاني ام كشيدم. بعد، با آينه جيبي ام اول، چشم ها و دوم، لبهايم را دوباره از سر احتياط چك كردم. تقه اي به در زدم و وارد شدم. 

استاد از بالاي عينك نگاهي گذرا به سر تا... اما نَه، نگاهش روي پاهايم كمي تآمل كرد. طولي نكشيد با اشاره دست، اجازه نشستنم را صادر كرد. ليوان آب را روي ميز گذاشتم. آستينها را بالا زدم. همينكه يكي از قلموهايي را كه روي ميز چيده بودم،برداشتم ، يكي ديگر از قلموها از روي ميز قِل خورد و روي زمين، جلوي پايم افتاد. خم شدم تا قلمو را بياورم كه چشمم به پاچه هاي شلوارم افتاد كه نا مرتب تا خورده بودند و شلوارِ قرمز و سفيد گلدارِ زيرم كه صبح، داخل جورابهاي خاكستري كه قبل تر ها سفيد بودند، چپانده بودم؛ بدجوري توي ذُوق ميزد.

خاله سوسكه

مادربزرگ خدابيامرزم _خدا رفتگان شما را هم بيامرزد _ دو تا قصه بيشتر نميدانست؛ اولي بزبزقندي بود و دومي خاله سوسكه. وقتي براي ساكت كردن ما مي گفت:« بچه ها بياييد برايتان قصه بگويم»، همه مي دانستيم كه يكي از اين دو قصه را بايد انتخاب كنيم. و اكثر مواقع پسرها بزبزقندي را سفارش ميدادند و ما دخترها خاله سوسكه را.

   بزبزقندي هيجان بيشتري داشت؛ شنگول ومنگول وحبه انگور بدون مادر، در خانه ميماندند،گرگ به سراغشان مي آمد، بزغاله ها با شجاعت نقشه هاي گرگ را نقش بر آب مي كردند و بارها او را به زحمت مي انداختند. و در نهايت گرگ ظالم را به سزاي عملش مي رساندند. وقتي مادر بزرگ به جايي از قصه مي رسيد كه گرگ در خانه بزغاله ها را مي كوبيد، به صدايش ضخامتي به اندازه ضخامت صداي همه ظالمان مي داد و مي گفت« منم منم مادرتون غذا آوردم براتون»؛ ترس در وجودم گلوله ميشد؛در يك نقطه از شكمم جمع ميشد و بي حركت مي ماند. مثل همان حسي كه با بالا و پايين رفتن آسانسور شكمم را مچاله ميكند و نفسم را حبس. همان حسي كه آنوقتها باعث ميشد پيشنهاد همسن و سالهايم را براي بازي گروهي رد كنم؛ در گوشه اي كز كنم و با نگاه كردنشان براي برد و باخت هاشان دلهره بگيرم. و يا در مهمانيهاي خانوادگي آنقدر سرم را پايين نه دارم تا چشمهام براي ديدن افراد، جان بكنند.

   من پايان ماجراي بزبز قندي را ميدانستم اما هر بار قبل از شروع قصه، جوشش سير و سركه وار را در تك تك سلولهاي بدنم حس مي كردم. به همين خاطر خاله سوسكه قصه مورد علاقه من بود. دردسر،مقايسه، مبارزه، اعتمادبه نفس و شجاعتي در او نبود تا هيجاني را به من تحميل كند. اولين و مهمترين پيام متل خاله سوسكه جوابي بود كه به سؤال« كجا مي ري؟ » مي داد، به قول مادربزرگ:« ميرم شو كنم شواَر كنم. نون و جو وارزن بخورم منت كس رو نكشم.» و بعد پيام دوم كه در سؤال خاله سوسكه از خواستگارانش پيدا بود:« اگه من زنت بشم، منو با چي ميزني؟» 

   قصه خاله سوسكه مثل سريالهاي تلوزيون همه پيامش در خوب بودن ازدواج و جذاب بودن خواستگاري خلاصه ميشد. قصه بدبختي هايي كه با رنگ و لعاب مصنوعي شان شده بودند؛ خوشبختي و هدف و آرزويم.

   آن موقع در همان اندازه و ريخت دوران نه چندان قشنگ كودكي ام، لذتي كه از اين قصه ميبردم قابل وصف نبود. وقتي خاله سوسكه خواستگاري قصاب و بقال و علاف را به خاطر خشن بودنشان رد مي كرد، اوج هيجان داستان براي من بود. و هر بار كه آقا موشه به مهمترين سؤال خاله سوسكه جواب ملايم تري ميداد، خيال من از بابت آخر و عاقبت او راحت ميشد؛ انگار بار سنگيني را كه از اول قصه به دوش ميكشيدم، به مقصد رسانده باشم، از خوشحالي  توي دلم نفس عميقي ميكشيدم و خاله سوسكه را خوشبخت و سفيدبخت مي ديدم. و بعد، در تنهايي هايم، با چادر گل گلي ام ميشدم چادر يزي، كفش قرمزي و دنبال آقا موشه اي مي گشتم كه آنقدر مهربان باشد كه مرا با دم نرمش كتك بزند.

   خاله سوسكه، شخصيت مورد علاقه كودكي من و شخصيت شكل گرفته و واقعي بسياري از ما، كتك خوردن را حق خودش ميدانست. فقط، نحوه كتك خوردنش برايش اهميت داشت.

اعترافات و خواهش ها

ديپلمم را در رشته رياضي-فيزيك گرفتم. اما مثل بيشتر ايرانيها نميدانستم كه به چه دليل، اين رشته، منتخب من بوده است. براي تنوع هم كه شده در رشته هنر شركت كردم.و نتيجه يكسال پشت كنكور بودن،قبولي در رشته صنايع دستي بود. چهار سال، نَه، بلكه پنج سال طراحي كردم،قالي بافتم، اره كردم، قلم زدم، مرمت كردم، گل لگد كردم.و در تمام اين مدت، فكر مي كردم كه به رشته ام علاقمندم؛تا اينكه فارغ التحصيل شدم.و باز هم به اين نتيجه احمقانه رسيدم كه به رشته ام علاقه اي ندارم.

     حالا، حدود يكسال و نيم است كه به مطالعه تاريخ و ادبيات و كمي هم به نوشتن روي آورده ام. چند ماهي به سعدي و حافظ و خيام بند كردم. چند وقتي مكتب هاي ادبي غرب را مطالعه كردم؛خيلي سعي كردم از ايسم هايشان سر در بياورم، ولي بيفايده بود. و در اين چند ماه اخير، علاوه براينكه به ادبيات كودك ارادت پيدا كرده ام؛ مقداري هم در تارو پود رمان ها و داستان هاي كوتاه، دست و پا ميزنم. و باز هم همه سعي ام را كردم كه شاهكارهاي ادبيات غرب را بشناسم. در همين جستجوها و زير و رو كردن سايت هاي ادبي بود كه مطلبي راجع به ارنست همينگوي خواندم؛ تا به حال نامش را نشنيده بودم(بله، حالا ميدانم كه خيلي معروف است.اما از من و امثال من، ميرزا قشمشم ها، كه در طول تحصيل! فقط كتاب هاي درسيمان را ازبر ميكرديم، نبايد انتظاري بيش از اين داشت.پس، نداشته باشيد.) خلاصه، فوراّ لباسهايم را پوشيدم و رفتم« ايران زمين » و مجموعه داستانهاي كوتاه همينگوي، ترجمه احمد گلشيري را خريدم. راستش را بخواهيد دركش نكردم.و بيشتر از چند تا از داستانهايش را هم نخواندم.

     همه اينها مقدمه اي بود تا برسم به ماجرايي كه چند وقت پيش برايم اتفاق افتاد: آن روز عصر، كنار برج پاستور، پريسا گفت كه براي تعيين موضوع پايان نامه كارشناسي ارشدش، با آقاي روشني (بابك روشني نژاد) قرار دارد؛ اصرار كرد كه من هم همراهي اش كنم. با هم داخل آسانسور برج شديم؛ طبقه نُه، واحد يازده و يا طبقه يازده، واحد نُه. يك همچين چيزي.

     آقاي روشني به گرمي از ما استقبال كردند. پريسا مرا به ايشان معرفي كرد و آقاي روشني به گفته خودشان، از آشنايي با من خوشوقت شدند. با تعارف آقاي روشني، ما نشستيم. پريسا، موضوعات پيشنهادي و مورد علاقه اش را مي گفت و آقاي روشني گاهي تاْييد و گاهي رد مي كردند. و چشم من با تلاش وافري با همكاري عينك وامانده ام، روي عنوان كتابهاي قفسه روبرو مي چرخيد. تا اينكه چشمم افتاد به كتابي با عنوان« بهترين داستانهاي كوتاه گابريل گارسيا ماركز» ترجمه احمد گلشيري، همان كه من هم نسخه همينگوي اش را داشتم. بادي به غبغب نداشته ام انداختم و گفتم: آقاي روشني! اجازه ميدهيد كتابها را ببينم؟ آقاي روشني با احترام به قفسه كتابها اشاره كرد و گفت: خواهش مي كنم. كتاب را برداشتم، ابروها را بالا كشيدم، پاي راستم را روي پاي چپم انداختم، قيافه ام را عميقاْ متفكرانه جلوه دادم، چند برگ از كتاب را ورق زدم، و در نهايت با سرفه اي كوتاه، صدايم را صاف كردم و گفتم: اتفاقاْ من هم همين چند روز پيش مجموعه داستان هاي «هَمينگُي» را خريدم. آقاي روشني چشم هاش را ريز كرد و نگاهش را به من دوخت و گفت: داستان هاي كي؟ دو رياليم افتاد كه بدجوري سوتي داده ام. اينبار آرام گفتم:« هِمينگُي » آقاي روشني، بي حركت ايستاده بود و من بدون اينكه نگاهش كنم، له شدنم را زير همان نگاه معروفي كه الآن همه شما نسبت به من در ذهن داريد؛ حس مي كردم. ديگر از اعتماد به نفس و باد و اينها هم خبري نبود؛ چشمهام حالت التماس گرفته بود. صداي پمپاژ قلبم را به وضوح مي شنيدم كه از فرط بزرگ بودن سوتي، به هيجان آمده بود و با جان كندني زايد الوصف مشغول كار بود. آهسته پاي چپم را از روي پاي راستم به زير كشيدم. آقاي روشني در حالي كه به اتاق ديگري ميرفت گفت: هِمينگوِي. سعي كردم خودم را جمع و جور كنم. با صداي لرزان اما بلند براي نشان دادن ته مانده چيزي شبيه به اعتماد به نفس،گفتم: هِمينگوِي درسته؟ آقاي روشني گفت: بله.

     تا يكي دو هفته، بَد، با خودم دعوا داشتم. و اينكه چرا اين همه را در اولين ديدارمان گفتم: اول اينكه خودم را معرفي كرده باشم. دوم، بگويم كه در اين وبلاگ با شما صادق خواهم بود. سوم، اگر اشتباهي مرتكب شدم شما به حساب كم سواديم بگذاريدو علاوه بر اصلاح به بزرگواريتان ببخشيد. و دليل چهارم كه مهمتر از همه است: من و وبلاگم را به عنوان يك دوست، دوست داشته باشيد.البته، لطفاْ.